۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

شاعر رویاها

هی راننده تاکسی .هی. امشب میخواهم شاعر تو باشم شعرت را بگو

- من راننده تاکسی هستم با چشمانی خوب آلود و پاهایی خسته

- با یک دوجین قسط های عقب افتاده

هی آقای دی وی دی فروش با کلاه مشکی که مراتب اطرافت را می پایی و جعبه پر از فیلمت های روزت را

شعرت را بگو

می خواهم امشب شاعر شعر تو باشم

- دی وی دی فروش سرگردانی هستم از دست مامورها همواره در حال فرار

- و البته در خدمتتان هستم با جدیدترین فیلم های سال

هی پسری که کیسه ایی دو برابر خودت را حمل می کنی

تو که شبها میکشی سرک در سطل های زباله آقای شهردار

شعرت را بگو می خواهم شاعر شعر تو باشم

- من نه مادری دارم نه پدر

- از اول همینطور بوده تا الان. همیشه سرگردان

- همیشه سرک می کشیده ام میان زباله های دیگران

هی خانم محترمی که کنار داروخانه نشسته ایی

روزها و شب های گرم تابستان

روزها و شب های سرد زمستان

تو با آن دختر زیبایت که با رنگی پریده مدام می رود جلوی مردم و می گوید

آقا جوراب خانم جوراب

تو نیز شعرت را بگو

این افتخار را به من بدهید که شاعر شعر تو باشم

- من زنی هستم تنها بی پناه

- با شوهری معتاد و بیکار و این دخترک زیبا

نگو که کجا می خوابی

نگو که چه میخوری

نگو که پاهایت درد می کند

نگو که بیمه نداری

نگو که دختر زیبایت را نمی توانی مدرسه بگذاری

می ترسم خوانندگان شعر من حالشان بد شود

آخر عادت ندارند به شعرهای بی ردیف و قافیه و پر از گریه و زاری

بگو که تا آخرش ایستادی

هی پسرک توی مترو که تمام روز در واگنهای مترو هستی و آدامس می فروشی

راستی تو شبها کجا میخوابی

می خواهم امروز ترانه ام را برای شما بخوانم

هیچ مهم نیست سر از راک و جاز در نمیاورید

شعرت را بگو. بگو آنچه که شبها زمزمه می کنی

- کاش می شد فوتبالیست باشم. یک فوتبالیست جهانی

شعر من ساده ست

هیچ ابهامی در آن نیست

آهنگش هم شمایید لطفا لبخند بزنید بخندید

آنقدر که بشود به جای موسیقی جایش زد

شعرم را برای دخترکی نوشته ام که با برادرانش در بزرگراه گل می فروشد

مهم نیست که نه وزنی دارد و نه قافیه ایی

شعرم را برای آن آقای می نویسم که هی جلوی مردم را می گیرد و خیلی مودبانه و موزیانه گدایی می کند

یا تو که دست مادر پیر یا دختر کوچکت را گرفته ایی و تقاضای کمک داری

لابد می گویی شعر تو چه دردی از من دوا می کند

راست می گویی

آنچه بهم گفتی آوردم که نگویی چرا ننوشتی. که شاید ما را به جا نمی آوری

هی آقای کفاش که نه چرخ دوزندگی داری و نه در زمستان سرپناهی

هی آقای گدا که طاعون انگشتانت را خورده و تو هم هی با ناخن اثر انگشتانت را زخم میکنی

تا ترحم عابران را برانگیزانی

هی پسرایی که از روستاها سرازی شده اید به این شهر لعنتی

به دنبال کار

حالا هر چه که باشد

شما که نه رویایی درارید و نه فردایی

این شعر را برای شما می نویسم

یک ترانه محلی برایم بخوانید

حالا هر چه که باشد

شاد یا غمگین

می‌خواهم آهنگ ترانه ام باشید

هی پسرها و مردان افغانی که پشت ماشین های آشغالی هر روز می بینمتان

با چشم هایی کشیده و پوستی زرد

شما که از صدها کیلومتر دورید

شما که شهر را از گند و گوهی که ما به آن زده ایم پاک می نماید

برای شماست. شهرم برای شماست

داشت فراموشم می‌شد

کارتن خواب های عزیز

شما که تابستان آسمان سقفتان است و زمستان

دریچه تهویه سازمان ها و ادارات سر به فلک کشیده و شیکی که همه می دانیم دلسوزانه پیگیر رفاه مااند می گذرانید

این ترانه ایی برای شماست

گمان نکنم هیچ ترانه ایی اینقدر موسیقی های متفاوت داشته باشد

این ترانه شماست

شمایی که زندگی آنطور که باید به کامتان نیست

شما که هنوز رویای یک وعده غذای حسابی

یا یک دست لباس خوب نه از آن تاناکورایی ها

دارید

شما که رویای سقفی دارید

نگویید چه رویایی . چه خیالاتی

که شاعرتان همین بیشتر از دستش برنمیآید

همین که شاعر رویاهایتان باشد

رویاها

وعده روزهای آفتابی نمی دهم

و نه وعده روزهای بارانی

نیازی به گفتن من نیست. می دانم

همه چیز زیر سر پول است پول

برای راننده خوب‌آلود برای آقای دی وی دی فروش

برای زباله دزد برای همه همین است

وعده نمی دهم وعده های تو خالی

می دانم که می مانید

با شاعر زباله ها یا بدون آن

با شاعر کارتون خواب ها و کارگرها یا بدون آن

می دانم می مانید

گر چه تا آخر بازی در حسرت خیلی چیزها می مانید

میخواهم امشب شاعر شعر شما باشم

متشکرم که این افتخار را به من دادید.. .

26/10/1387

هیچ نظری موجود نیست: