۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

درباره فرناندو پسوا و شعری از او

فرناندو پسوا نویسنده و شاعر پرتغالی است که در فضای ادبیات ما کمتر شناخته شده. البته این شاید خصلت ذاتی او هم باشد. نوعی انزوا و گمنامی. رزا دیاز خواهرزادهٔ فرناندو پسوادرباره او می گوید: «فرناندو دایی من بود و من نزدیک به پنج سال با او زندگی کردم. من تنها او را به عنوان دایی‌ام به یاد دارم، نه سراینده. نمی‌دانستم که او نویسنده و سراینده‌است و پسوا را بیشتر مردی شرمسار می‌دیدم. مادرم هر چه را از او به جا مانده بود، به کتابخانهٔ ملی بخشید. با این همه، هنوز اندیشه‌های اسرارآمیز وی بر کسی آشکار نشده‌است.» ویکی پدیا


خدایان بیش از حیات چیزی نمی بخشند
پس بگذارید

هر آنچه که ما را به بلندی‌های خفقان آور ابدی، اما بی‌گل و سبزه

فرا می‌برد، نپذیریم.

تنها می‌بایست معرفت را پذیرفت

و به درازای زمانی که خون در رگ‌های ما موج می‌زند،

و عشق شکوفاست،

بگذارید ادامه دهیم

همچون جام‌های شیشه: شفاف در برابر نور،

مرتعش از باران اندوهی که سرازیر است،

گرم از آفتاب،

و اندکی بازتابنده. ..
 
و چند شعر دیگر از اینجا

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

تامل یا فقدان تامل؛ مسئله اینست

نفسي ميكشم بي تاملي
روزها مثل كتابهاي درسي مدرسه كه بي حوصله دوره شان مي كرديم،مي گذرد
زمان شتابناك مي گذرد و ما مثل عابران سرگردان يك روز باراني كه رانندگان تاكسي با تفرعن وقعي به ما نمي گذارند و تنها لطفشان چرك آبيست كه بر لباس ما مي پاشند،
از كنارمان مي گذرد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

شروع دوباره

مدتی بود که از نوشتن در وبلاگ غافل مونده بودم. به نظرم بایستی که از نو شروع کرد.این شروع به نظر میرسه از شکل و هیات قبلی وبلاگ قدری متفاوت باشه. به نظرم بایست که اون چیزهایی رو که در حال حاضر بهشون فکر میکنم،مهمن، مسئله ان و خاصه مسائل روزمره زندگی در کانون توجه باشن. بد نیست آدم سالها بعد بیاد و ببینه به چی فکر میکرده و چظوری. این یه شروع دوباره اس

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

جوانه های نو رس

جوانه های نو رس جوانه های تحقیر
جوانه های هیجان خیابان های داغ ظهر تابستان
جوانه های دشت های بی برکت
جوانه های بی آبی
جوانه های پریده رنگ
جوانه های زمستان سرد و آسمان بی برکت
جوانه هایی با پاهایی آویزان و ریشه های لرزان در صبح سرد یک روز زمستان
جوانه های سوسوی لرزان آفتابی بی رمق و شرمسار
جوانه های خواب ها و خاطره ها...
اکنون که از ریشه جدا شده اید و پشت پلکهاتان نوازش آفتاب نیست
اکنون که از ریشه جدا شده اید و در رویاهاتان امید به فردا نیست
اکنون که از ریشه جدا شده اید و تاریخ و حماسه و خیابان و ظهر تابستان به سان لحظه ایی گنگ و مبهم که اشک شیار گونه های خشک و ترک خورده را نمناک می کند رو به آفتاب بی ریشه
... ... ایستاده اید با گردنی برافراشته در برابر چشم های به حیرت درآمده
چهره های عبوس
پشت پلکهاتان اکنون که بسته است
سوگواران روزها و شبها و کوچه ها و خیابانها و پشت بامهای ظهر تابستان
دندان خشم بر جگر روز حادثه را به انتظار نشسته اند.