۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

وقتي بهار شب آمد


سال نو شد
نیم شب
صاحب خانه در خواب بود
شهر خاموش
نه دهلی
نه سرنا و نی ای
زمستان خمیازه آخر را کشید
ماهی قرمز،بی حوصله در تُنگِ تَنگ جستی زد
بهار از تیغه حیات سُرید
هیچکس منتظر ش نبود
هیچکس
بهار پشت در مانده بود

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

منوي صبح شنبه

کسالت ثانیه ها
چشمان بی حوصله ام را
خواب می کند
............
بی رمقی انگشتان
این نوشته را
خود به خود
کوتاه می کند
......................
صدای پرنده همسایه عذابم می دهد
انگار
که کارد بر استخوانم می نهد
................
مانده ام پشت تجربه های متورم
اینروزها تورم هم
امانم نمی دهد
.............................
اشک هایم هم در نمیاد
اینروزها
کمبود آب هم پیدا کرده ام
....................................
این سردرد هم
بیخیال نمی شود
آخرش یک روز ناکارم می کند
............................
از دست آنفلونزای نوعA
قسر در رفته ام
گمان نکنم ولی
این زمستان را تا بهار سر کنم
................
با خودم می گویم
هی بیخیال
می بینم ساعت هاست در خیالات سیر می کنم
.............................
خانمی در سیدنی گفت
بساط تفریح روی پل پهن است
من اینجا یک لحظه
بلیط اتوبوس یادم می رود
........................
 نه اینکه بگویم حکایت تمام است
نه ، کماکان باقیست
مانده ام ببینم حکایت
آخرش با ما چکار می کند

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

روزهای خاکستری

روزهای خاکستری
روزهای خاکستری مثل آسفالت کهنه خیابان
روزهای خاکستری مثل ابرهای بی رمق زمستان
ابرهای بی رمقی که مثل پستان خشکیده یک گاو است
یک پستان خشکیده،
همین و بس
یک مشت ابر بی رمق،
همین و بس
روزهای خاکستری،مثل هوای این شهر لعنتی
روزی خاکستری، مثل دود یک سیگار یا مثل این هوای خفه کننده بیمار
روزهای خاکستری مثل، جیب‌های بدون پول
دست‌های خالی، بیکاری
یا اگه کاری داری خیلی بی‌حالی
روزهای خاکستری
مثل گیجی هر شب تا صبح بیداری
مثل خوش‌خیالی، یا بی‌خیالی
روزهای خاکستری

بالاخره یه روز همه چی تموم میشه

بالاخره یه روز همه چی تموم میشه
اینو وقتی به سقف زل زده بودم با خودم زمزمه می کردم.
بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه
اینو وقتی به ساعت زل زده بودم با خودم زمزمه می کردم.
بالاخره یه روز همه چی تموم میشه
اینو وقتی یه روز تمام نخوابیده بودم با خودم زمزمه می کردم.
بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه
اینو وقتی که هیچ پولی تو جیبم نبود با خودم زمزمه می کردم
بالاخره یه روز همه چی تموم میشه
اینو وقتی پنج بار توی کنکور شرکت کردم و فهمیدم نمیشه قبول شد با خودم زمزمه می کردم
بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه
اینو وقتی فهمیدم که با تمام وجود می خوندم و همه گوشاشون گرفته بودن
بالاخره یه روز همه چی تموم میشه
اینو وقتی فهمیدم که طرف مرتب به ساعتش نگاه می کرد و زورکی لبخند می زد
بالاخره یه روز همه چی تموم میشه
اینو وقتی فهمیدم که سه ساعت از قرارمون گذشته بود
بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه
اینو وقتی یه ماشین داشت می اومد طرفم می خواستم زمزمه کنم
بالاخره یه روز همه چی تموم میشه
اینو وقتی لای چرخ یه ماشین کله ام له شده بود با خودم زمزمه نمیکردم
چون نمی تونستم زمزمه کنم
چون همه چی تموم شده بود...

جمعه ساعت هشت صبح


سایه ام را با تیر می زنم
وقتی که به ردیف، کنار سایه‌های دیگر ایستاده است
شاید اثر نکند... نه
به دارش میکشم
در ساعت هشت صبح
فرصت گریستن هم بهش نمی دهم
به دارش میکشم
در روز جمعه، ساعت هشت صبح
ریشه ام را با تبر
نه شاید اثر نکند
 با اره برقی
حتماً اثر می کند
میخواهم صدای فرو افتادنم را بشنوم
و قهقه اره بدست را
تا کسی بی دلیل بر من دخیل نبندد
تا راه گمراهی بسته شود
شاید راهی به ضریح باز شود
ناخن هایم را با انبر می کنم
با زجه و درد
و خونی که بر آن آماس بسته است
آنقدر اینکار را ادامه می‌دهم که همه داستان آفرینش یادم بیاید
چه آنچه گفته شده
چه آنچه گفته خواهد شد
سینه ام را می‌شکافم
و قلبم را که همچون بچه گنجشکی کوچک
که از مادر جدا مانده
 و از هراس کودکی تخس
که هوس کندن سر وی را کرده
بر خود می‌لرزد
با دشنه ایی در می‌آورم
دشنه ایی از جنس دشنه هایی
که نامرد در تاریکی از پشت قلبی را بدان درهم می‌درد
و از آن پس
یازده بار ... یازده بار نیش دشنه ام را در آن فرو می کنم
یازده بار
دو کاسه چشمم را با انگشتهای بی ناخنم
و فشار شان می‌دهم
تا صدای لهیدگیشان
مثل صدای زنگ در گوشم بپیچد و بپیچد و بپیچد
و مرا ببرد تا جایی حوالی کویر
آه ای تاریخ شکوهمند حماسه و دلیری
آه ای تاریخ... ای تاریخ
ای که دیروز مرا به امروزم پیوند زدی
و از میان زباله های ذهنم
حماسه ایی آفریدی
نه... نشد ...اینبار هم نشد
دفعه بعد می بایست که خود را و همگنان دیگر را
از دامنه ایی به سراشیب دره پرتاب کنم
آنقدر که فرصت مرور خاطراتمان برایمان باشد
تقدیر شاعر این است
تقدیر این است
...
براي آنكه در جمعه ساعت هشت صبح اعدام شد

انتظار

غروب آمد و
تو نیامدی
جوانان کوچه بازآمدند
با درد,شادی, غرور
و فکر فردای دیگر
و تو نیامدی.
به جستجو
هراسان و پرسان
رنجور و ناتوان
گشته ام
گشته ام
گشته ام...
از این همه گشتن و نجستن
سرگشته ام.
حالا هر غروب
انتظار آمدنت را به عبث نشسته ام.

رویاهایت را کجا دوره می کنی
در کدام دهلیز تنگ
در کدام بند
به کدامین جرم
رویاهایت را کجا دوره می کنی
کجا آرامیده ایی
کدام خاک,کدام خاک
صورتت را پوشانیده است
خدایا خدایا نهال‌های کوچک
بایست که بر بالند
و پیرانِ فرتوت بر خاک
چه می‌شود ما را
که نهال‌های مغرور بر خاک می‌شوند
و پیران فرتوت می‌کشند
 زندگی را
و گلوهامان را چنگ
امروز کجایی؟
حک شده بر پیکر خمیده تاریخ
کجا بیابمت...کجا بیابمت
در کدام سردخانه انجماد ذهن انسانی
پیکرهای انباشته،تلنبار
در وسعتی تنگ
چهرهایی که روزی
سراسر شادی بودند
سراسر لبخند
سراسر زندگی
چهرهای منجمد
چهره های مرگ
آه که این اشک را سر بازایستادن نیست
و کلمات در تلاشی نومید
سطری را به سطر دیگر پیوند می‌دهند
کلمات دروغ می‌گویند
فریبم می‌دهند
در پی آنند
که شوری بیافرینند
و یا احساس همدلی
تا همه چیز تمام شود
تا در تلاشی مذبوح
فراموشمان شود
افسوس که زندگی جز فراموشی چیزی نیست
تا رنج‌های عظیم
به خاطره‌ایی جذاب
برای شبی بلند و زمستانی
بدل گردد
گویی تقدیر ما اين است
گویی تقدیر ما این بود