۱۳۸۶ مهر ۳, سه‌شنبه

نوجوان و پیر جغرافی دان

اومد نشست روبروی من ... منم شروع کردم تو ذهنم به تحلیل کردنش ... روحیات نوجوانانه داره...یه حس استقلال... تو همین فکرا بودم که یدفعه یه پیرمرد نشست بغل دستش... پرسید: این اتوبوس از امیرآباد رد میشه؟... پسره جواب داد: میره تا ته بلوار ... تا میدون توحید ... بعد پیرمرده گفت: خوب بگو از چهارراه امیرآباد رد میشه دیگه... بعد ادامه داد :" جوونای این دوره زمونه آدرس دادن هم بلد نیستن... فقط بلدن بگن بالاتره...پایین تره... رو کرد به پسره گفت: درست نمی گم؟ ... پسر جواب داد: چی بگم،لابد حق باشماست... پیرمرد ادامه داد: قدیما به شمرون می گفتن بالا؛ به شابدل عظیم می گفتن پایین. حالا از قضا شمرون رو به شمال هم هست...از سر انقلاب تا ته امیرآباد خیابون امیرآباده ... ادامه داد: خوب از معلملتون بهتر توضیح نمیدم ... اگه همه معلما مث من توضیح می دادن چی می شد؟... پسر شیطنت کرد گفت: همه می شدیم جغرافی دان...

۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

چند روایت نامعتبر

روایت اول ...آخرین اتوبوسی بود که ایستگاه رو ترک می کرد. بهمین خاطر دیر راه افتاد. راننده بلیط ها رو که جمع کرد ... موقع حرکت؛ آقای مامور پلیس راهنمایی و رانندگی با دو تا درجه گنده سر هر شونش نشست کنار راننده روی میله و شروع کرد به صحبت کردن با راننده... روایت دوم ...موتور... موتور آقا ... موتور کولردار بدون معطلی و چراغ قرمز روایت سوم ... درست جلوی چشمم برچسب تاکسیرانی دیده میشه... شکلش غیرعادیه... تو ترافیک به تاکسی بغلی نگاه می کنم... بعله...با هنرمندی لایه بالای اون رو بریده... بنابراین مشخصات تاکسی معلوم نیست... پائین تر شماره های تماس تاکسیرانی بعضی عددهاش نیست... یعنی با تیغ کنده شده روایت چهارم... موقعیت: روز، نان پزی ... یه دونه از اون نون بربریا بده ... فروشنده که یه بچه 13-14ساله اس میگه: چشم... این وظیفه ماست ... غروب که میرم دوبار ازش نون بگیرم، میره از اون پشت واسم از نونایی که تازه از تنور درومده میاره... لبخند میزنه میگه... شما دیگه از مشتریای خودمون هستید روایت آخر... حلیمِ اعلاء ... درجه یکِ... مخصوص ... کیلویی 2000تومن

۱۳۸۶ شهریور ۳۰, جمعه

وقتی پلیس ها عاشق می شوند

دو سه روزی بود که اونا رو می دیدم. تکیه می زدن به دیوار اتاقک بیرون مترو و خیلی آروم و زیر لبی با هم حرف زدن. حرف زدنشون اصلاً شکل حرف زدن دو تا همکار نبود. سرشون رو انداخته بودن پایین،گاهی هم به جلو نگاه میکردن. دستاشون رو از پشت قلاب کرده بودن بهم و تکیه داده بودن به دیوار. اما انگار چیزی نمی دیدن. توی اون فاصله ایی که اونا سرگرم حرف زدن بودن، دیگه به کسی گیری داده نمی شد. یعنی دیگه کسی نبود که گیر بده. وقتی پلیس هاعاشق می شوند ...

۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

من یک زن هستم؛ لطفاً جایت را به من بده

قطار به ایستگاه که رسید زنی وارد شد. چون ایستگاه اول بود و دیر وقت صندلی خالی برای نشستن زیاد بود. نشست جلوی من کنار یه آقا. زنها معمولاً میل دارن که در صورت جا بودن یک فاصله ای از مردها بگیرند(علتش هم بماند برای بعد). زن نشست و مشغول خوردن یک تکه بسکویت شد. ایستگاه بعدی تعداد مسافران بیشتر شد و واگن تقریباً پر شد. کنار من و روبروی من دو جای خالی وجود داشت .یک خانم دیگه در همین حین از بغل دستی من که در موقعیت انتهایی ترین صندلی چسبیده به حفاظ شیشه ای بود خواست تا یه صندلی بره اونور تر یعنی بیاد کنار من تا اون بتونه جاش بشینه(یه حالت روانی که آدم احساس راحتی بیشتری می کنه...بارها دیدم که با باز شدن در مسافرها به سمت کنج ردیف صندلی ها هجوم می برن...به جابجا شدن توی تاکسی وقتی یه خانم وسط قرار میگیره فکر کنین...یه چیزی مث اون. بهرحال اون خانم به آقاهه گفت: میشه برید اونور من اینجا بشینم و آقاهه هم در جواب خیلی محکم گفت: نه. خانمه که اگار اصلاً انتظار چنین حرفی رو نداشت کلی جا خورد. اونور یه آقاهه رگ فردینیش گل کرد گفت: خانم بیاید اینجا بشینید. خانومه داشت منفجر می شد.آقاهه در حال ور رفتن با موبایلش بود.آقا فردینه هم هر چند لحظه یه بار یه نگاه به اون آقاهه می کرد و زیر لب بهش فحش می داد. خانوم اولیه هنوز داشت بسکویت می خورد.من زل زده بودم به لبه یقه مانتوش سعی می کردم نوشته روش رو بخونم. یه چیزی مث یه دکمه درشت فیروزه ای که روش یه چیزی تو مایه های کانون وکلای ایران نوشته بود ...

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

راننده اتوبوس و غرور نوجوانی

همه که سوار شدیم یه پسر نوجون وایساد سر پله اتوبوس. اتوبوس که راه افتاد راننده گفت: بچه واینیست اونجا.بیا بالا. پسر نوجون که لابد برا خودش هیبتی داشت به حرفش گوش نکرد . شاید هم چون گفت بچه بهش برخورد. اتوبوس از رو گذر کریم خان گذشت تا رسید به میدون هفت تیر. همون جایی که میدونه اما شبیه هیچ میدونی نیست. تو اون شلوغی و ترافیک پسر خواست از فرصت استفاده کنه و نرسیده به ایستگاه بره پایین. شاید هم می خواست یه جورایی جواب راننده رو بده که یهو راننده در رو زد. پسر هم گیر کرد لای در. هرچقدر تلاش کرد خودش رو از لای در خلاص کنه فایده نداشت. دیگه کم کم داشت دردش میومد،اما غرورش بهش اجازه نمی داد چیزی بگه. دست آخر با یه لحنی که کمیش حاکی از عجز بود و کمی هم اعتراض گفت در باز کن...راننده و همه ما داشتیم به پسری که لای در گیر کرده بود و تقلا می کرد خارج بشه نگاه می کردیم. بالاخره پسر تونست خودش رو رها کنه . از لای در که خلاص شد داشت زیر لب غر می زد که راننده در رو زد که بره سر وقتش . ما همه داشتیم نگاه می کردیم. راه باز شد و اتوبوس به ایستگاه رسید. راننده با صدای بلند گفت بفرماین...

۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

اکشن به سبک ایرانی

اگه بگم میدون هفت تیر عجیب ترین میدون دنیاست،اصلاً غلو نشده؛ چون اصلاً میدون نیست.در عین حال اسمش میدون هفت تیرِ.مثل همیشه ماشینها به طرز معجزه آسایی تو هم میلولن و راه خودشونو میگیرن میرن.اما همیشه هم همه چیز بر وفق مراد نیست. یه تاکسی با یه وانت یه تماس بسیار جزئی در حد نیم ریشتر پیدا میکنه اما واکنش صاحب اون در حد 10 ریشتره. همه چی مهیای ژانر اکشنه.کارکتراش دو تا پیرمرد بالای 60 سال . یقه هم رو گرفتن ول هم نمی کنن. یادش بخیر فردین و بیک ایمانوردی . شطرق یه مشت از طرف راننده وانت حواله راننده تاکسی میشه. پلیس سر میرسه ، اما آتش انتقام در درون راننده تاکسی شعله میکشه . مثل فیلم های فارسی...پس شطرق یه مشت حواله چونه راننده وانت ..عینکش پرت میشه...لباسش پاره... البته زیر چشم راننده تاکسی هم قرمزِ قرمز... جدال همچنان ادامه داره...اکشن بومی... اکشن به سبک ایرانی...

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

دیالوگ های عاشقانه در مترو

کنار من نشسته بود. از چهره اش می شد عصبانیت رو خوند. قطار اومد و منم سریع رفتم که یه جا پیدا کنم.اون دختره هم تو فضای جلوی در قطار به صفحه شیشه ایی تکیه زده بود.کنارش یه پسر جون با قد بلند و هیکل گنده وایساده بود،داشت باهاش حرف می زد.دو دستش رو دو طرف سر دختره قرا داده بود و سرش رو فشار می داد. دختر هم با چهره ای درهم هی میگفت ...نکن ..حسین نکن...بسه دیگه ...یه چیزی میگم ها...پسر با تمام هیکلش اونو احاطه کرده بود.کنار اونها یه زوج ترکمن که یه بچه کوچیک همراهش بود وایساده بود.زن یه لباس محلی قشنگ سرتاپایی با یه روسری بلند تو سرش بود.با چشمای سبز.بین راه بچه شروع کرد به گریه کردن .پسر جوون هم حواسش رفت طرف بچه و شروع کرد به بازی کردن با بچه. هنوز اخم دختر تو هم بود ...