۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

ازدحام

روزبیرونی.اینجا خیابان انقلاب است.تونل های بی آر تی خودنمایی می کند.اینجا قلب ازدحام است.اتوبوس توقف می کند و آدم ها از داخل کپسول فشار می آیند بیرون.اینجا قلب ازدحام است. روزبیرونی.اینجا میدان امام حسین است.ازدحام آدم ها،اتوبوس ها،مغازه ها،دستفروشها،آلودگی،بی نظمی،اغتشاش بصری،توده های سرگردان و هر چیز نازیبای دیگر اینجا میدان امام حسین است. شب بیرونی. اینجا میدان امام حسین است. مغازه ها بسته اند جز تک و توکی.آدم ها رفته اند جز تک و توکی.بساط شب برپاست.کفش های دست دوم. نوار کاست های قدیمی.چیزهای زیر زیرکی. تیپ های دهه پنجاهی.تاریکی.خیابان های خالی.اینجا قلب تهران است ازدحام خود زمینه ایی برای بی نظمیست.مخصوصاً اگر با آلودگی،در هم ریخته گی و اغتشاش ذهنی و بصری همراه باشد.در این وضعیت همه پیز بی معنا به نظر می رسد.حتی آن یک ذره قانونمندی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

گفتارهایی از پیر سرخ پوست

انسان تنها نشسته بود

با غم و اندوهی فراوان

همه حیوانات دور او جمع شدند و گفتند

ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم

هر آرزویی داری بگو تا ما برآورده کنیم

انسان گفت به من قدرت بینایی عمیق بدهید

کرکس گفت بینایی من مال تو

انسان گفت می خواهم نیرومند باشم

پلنگ گفت مانند من نیرومند خواهی شد

انسان گفت می خواهم اسرار زمین را بدانم

مار گفت نشانت خواهم داد

سپس همه حیوانات رفتند

و وقتی انسان همه هدایا را گرفت

رفت

و آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت

انسان دیگر خیلی چیزها را می داند و قادر است کارهای زیادی بکند

ناگهان من ترسیدم

گوزن گفت انسان به آنچه می خواست رسید

آیا دیگر غمگین نخواهد بود؟

جغد گفت نه

حفره ای در درون انسان دیدم

اشتیاق و حرصی شگرف که کسی را یارای پر کردن آن حفره نیست

همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت

حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد

تا روزی که دنیا خواهد گفت

من دیگر چیزی ندارم به تو ببخشم

همه چیز تمام شده است

دیالوگ های پیر سرخپوست از فیلم آپوکالیپتو ساخته مل گیبسون

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

اندر حکایت نمایشگاه بومی کتاب

همه چیزی در این ملک رنگی باژگونه دارد.و نمایشگاه کتاب نیز از این قاعده خارج . سیاحان سرزمین ها و بادهای دور حکایت آورده اند که نمایشگاه کتاب جایست محض نمایش دیدن و حضی برگرفتن.قراری بستن و نقد و برنامه ایی تدارک دیدن از آن گونه که در بلاد ژرمن در بادیه فرانکفورت. که هر بار به نام ادبیات و فرهنگ ویژه ایی مزین و اما نمایشگاه و صد البته فروشگاه ما، ناشرانی لاغر و نحیف، فضایی محقر،چشم اندازی عبوس،دالان هایی تنگ،کتاب هایی بی پی و رنگ، مکانی بی نسبت ، بازدیدکنندگانی فله ایی، نه سایه ایی و نه سایبانی، نه آبی و چشم اندازی به راستی که مر مرا همین شایسته بود دالانی تنگ و وسعی به غایت کم رمق براستی که در بومی سازی هر آنچه در انجام آن عاجزیم به توانمندی رسیده ایم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

فلسفه زندگی

این جمله را روی یک تابلو داخل قطار مترو خواندم "یادمان باشد همه را فهمیدن همه را بخشیدن است" به نظرم جمله عمیقی ست، در تحلیل آن عاجز ماندم احساس می کنم این جمله به تنهایی می تواند مبنای فلسفه زندگی قرار بگیرد