۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

گاهی به آسمان نگاه کن

خلاصه مهمترین اخبار هفته نگران از دست دادن اخبار نباشید.ما همه را یکجا آورده ایم. قالیباف میاید. نیکبخت ماشینش را می فروشد.احمدی نژاد کریسمس را به ملکه تبریک گفت.کانون حقوق بشر تعطیل شد.خاتمی می آید.عسگراولادی می غرد. لاریجانی شب یلدا را به مصباح تبریک گفت. سوریه با اسراییل رفیق شد.آیا یوزارسیف می تواند از مهلکه بگریزد.چارچنگولی فاتح گیشه سینماها.ابتذال در سینما از نوع فرهنگی. الهام در دانشگاه امام صادق. .......................... ترمز را کشیدم . خوب که چی . گیرم هر روز پی جوی اخبار مملکت بودم.گیرم هم که نبودم.که چی. گیرم چند خبر تلخ هم که شنیدیم.گیرم که گلو هم دریدیم. که چه بشود. مگر چه شد. من این دغدغه های عزیز را وا گذاشتم به همانها که برایش سر و دست می شکنند.نخواستم. من فقط می خواهم گاهی فیلم دلخواهم را ببینم و گاهی نبینم.گاهی به موسیقی گوش دهم گاهی نه.گاهی پشت چراغ بایستم گاهی نه. گاهی قصه های قدیمی را از مادرم بشنوم گاهی نه. گاهی تنها در خیابان قدم برنم. در اتوبوس های لبریز از آدم ها گاهی به مردم زل بزنم.گاهی کتابی بخوانم.گاهی شعر نیم بندی بگویم بی وزن و قافیه.گاهی داستانی بی آغاز و انجام.گاهی به آسمان نگاه کنم گاهی نه.از پیرزن آدامس فروش ولیعصر آدامسی بخرم. طرحی بکشم. نانی بخرم. گاهی غذای خوشمزه ایی بپزم. به اخبار ورزشی گوش کنم. و بپذیرم که زندگی سراسر راز نیست.که انسان خود رازی بود.که من خود رازی بودم. به جستجوی خود . در خود نقبی بزنم

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

تاریکی

چهار راه ولی عصر بودم.روز روشن و آفتابی.آنقدر که بشود تا آنجا که چشم کار می کند؛ دید .چهارراه ولی عصر بودیم.پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم.من و خیلی های دیگر.آدم ها و ماشین ها.زل زده بودیم به عددهای روی تابلو که روی 7متوقف شده بود.در توافقی پنهانی آرام آرام داخل خیابان می شدیم.چشممان به تابلو بود.چراغ قرمز که بی تابی ما را دیده بود،کوتاه آمد.هفت شش پنج چهار سه دو یک.آنقدر سریع که ما همه آدم های بی تاب به هم پیچیده بودیم.آدم ها لای ماشین ها.ماشین ها لای ماشین های دیگر.چراغ سبز شده بود و انگار ما همه یعنی ماشین ها و آدم ها غافلگیر شده بودیم.همه آنهایی که فکر می کردند این هفت ثانیه تمام نمی شود.ماشین ها و آدم ها.توی این گیر و دار یک موجود دیگر هم غافلگیر شده بود.مثل ما.شاید فقط من متوجه شدم.چون که الان دارم این را برای شما بازگو می کنم.تصور حمل آن کیسه برای من محال است.راستش کیسه اصطلاحی غلط انداز است.گونی بود.از این نایلونی ها.حاشیه می روم.تا حالا فردی را که گونی بزرگی را بر دوش می کشد پر از چیزهای بدردبخور دیده اید.بعضی به آنها می گویند زباله دزد.توی آن وقت روز حسابی کیسه اش پر بود.لابد روز خوبی داشته.از هیجان روایت کاسته شد.از من بپذیرید که باید همه شخصیت های داستانم را معرفی کنم.اگر چه این یک داستان مینیمالیستی است.دوباره برگردیم به همان نقطه اول.کجا بودیم.آهان.چهارراه ولی عصر.آدم ها و ماشین هایی که در یک غافلگیری که روزی 60بار رخ می دهد و هنوز به آن عادت نکرده ایم.وپسری با یک گونی زباله بر دوش.او هم غافلگیر شده بود.در آن لحظه غافلگیری که مثل موج انفجار دچار حالت خلسه واری شده بودم تمام نگاهم به آن پسر بود.جا خورده بو.انتظار داشت به آرامی و بدون اینکه زیاد جلب توجه کند چهارراه را رد کند.چهارراه ولی عصر.او هم گیر افتاد.گیج هم شد.مثل ما و البته ناگهان همه نگاه ها متوجه اش شد.پسری کوچک که زیر کیسه بزرگش دیده نمی شد.و حالا همه او را دیده بودند.آن وسط.مثل سوسکی که داخل توالت در آن تاریکی سرگرم است که ناگهان شما لامپ را روشن می کنید.هانقدر دستپاچه .که نداند کدام طرف راه گریز است و اشتباهی سمت شما بیاید و شما هم ترس ورتان دارد و دمپایی را حواله اش کنید و بهش نخورد و جستی بزند به یک تاریکی .حالا این تاریکی می خواهد پشت سطل زباله باشد یا درون آبراه توالت .همان جای که ظن داری سوسک ها از آنجا می آیند.به هر حال سوسک جسته است.لابد دارد نفسی چاق می کند.پسرک هم نبود.من هم مثل تام هنکس توی نجات سرباز رایان که پس از پیاده شدن از قایق جنگی برای لحظاتی دچار موج انفجار شده بود،شده بودم.من هم بایستی از مهلکه می گریختم.مهلکه ایی که با هم بوجودش آورده بودیم.یا شاید تویش افتاده بودیم.من و آدم های دیگر و ماشین ها و چراغ راهنمایی و آن پسر با گونی زباله ایی بر دوش.شایدهم بیخودی به خودم دلداری دادم.شاید هیچ جنگی در کار نبود.اصلن تام هنکسی در کار نبود.فقط آدم ها بودند و ماشین ها و پسری با گونی زباله بر دوش .چهارراه ولی عصر بود.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

زنان ایل

با قلب های صاف شان

با دست های که در پیوند با زمین است و افتاده

در کمرکش رشته کوههای بهم بافته

همچون گیسوان زنان ایل

بر کمرکش کوهسار

با هلهله شبان که گله را به سوی سیاه چادر می خواند

و دخترکانی که با چهره آفتاب سوخته

ترانه ایی را به وقت برداشت خرمن زیر لب زمزمه می کنند

و پیری که شبکلاهش را بروی سر جاجا می کند و

رد گرد و غبار ماشینی که سکوت ده را شکسته

خاطره هایش را مشوش می سازد

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

درباره کسانی که در زندگی ام تا ثیر گذار بوده اند

همین جوری به ذهنم رسید.شایدم جای خوندم.وبلاگی چیزی.توی زندگی آدم یه کسایی هستند که تاثیرات عمیقی روی آدم میذارن.شایدم یه کتاب یا موسیقی یا هر چیز دیگه.خوب بذار فکر کنم. فعلن که آقای بسطامی دبیر ریاضی دوم و سوم راهنمایی بدجوری تو ذهنم حک شده.قبلش رو نمیدونم.شایدم الان یادم نیست. توی کلاس دوم cبودیم.قد بلند با هیکل تنومند.کمی از موهاش سفید شده بود.بچه ها میگفتن جوونیهاش بوکسور بوده.دبیر ریاضی بود.گمون نکنم تو مدرسه از ریاضی سخت ترم باشه.همیشه آروم بود.عجیب به دلش می نشست.مث هیچ معلم ریاضی دیگه ایی نبود.از قضا با حضور کرمی چاخان.ناصر رتیل.احمدیان فنر ،رضا سر سرخ و شهرام و گروه دیگه ایی از اراذل کلاس ما .کلاس ما مفتخر به خفن ترین کلاس مدرسه بود.همین و بس که سه تا از بچه ها درگیری فیزیکی با دبیر ادبیات،اجتماعی و علوم داشتن. اما دبیر ریاضی یه چیز دیگه ایی بود.مخ همه رو پیاده کرده بود.آمیزه ایی از جذبه و مهربانی.سال سوم بودیم.امتحان ریاضی بین سه کلاس به صورت مشترک برگزار شد. طراحش هم معلم ریاضی ما بسطامی بود.خوب نوشته بودم.اما فکرش رو نمی کردم 19.5بشم.من بیشترین نمره رو تو سه کلاس گرفته بودم.نیم نمره هم ارفاق کرد شدم بیست.و از اون روز تا النی که این پست رو می نویسم هنوز بیست نگرفتم.همون یکی.اونم سوم راهنمایی.اونم درس ریاضی.داشت یادم می رفت.اون امتحان رو خوب یادمه.سوالات رو که پخش کرد بعد از چند دقیقه رفت دفتر.دیگه هم نیومد تا آخر زنگ.هیچکس پچ پچ نکرد.شاید یواشکی ورقه های همدیگه رو نگاه کرده بودیم.اما همه ساکت بودن.همه سرشون تو ورقه امتحان.آروم.کلاس ما خفن ترین کلاس بود.یادش به خیر آقای بسطامی...

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

فرنی و زویی

عارف میگه حتی لازم نیس به چیزی که می گی فکر کنی. در واقع در آغاز فقط کمیت لازمه. بعد کمیت خودش به کیفیت تبدیل میشه.با نیروی خودش یا چیزی شبیه اون. .. خدا رو می بینی.چیزی در غیر مادی ترین قسمت قلبت – یعنی همون جایی که هندوها می گن آتمن قرار داره،... فقط از من نپرس خدا کی یا چی هس.من حتی نمی دونم اون وجود داره یا نه... (فرنی و زویی؛دی.جی.سالینجر؛برگردان امید نیک فرجام؛نشر نیلا)

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

گم شدن

گاهی وقت ها آدم گم میشه. برای من که خیلی اتفاق افتاده.اینکه گم بشم. اینکه ندونم کجام. اینکه ندونم کجا میرم. چیز عجیبیه. شایدم اصلاً عجیب نیست. شایدم درستش این باشه که آدم بیشتر موقعه ها گم میشه. مث یه بچه . مث یه بچه که نمیدونه داره کجا میره و وقتی به خودش میاد نمدونه کجاست. نمیدونم چیز خوبیه یا نه. ولی بهرحال اتفاق میفته. اینکه آدم گم بشه. لابد الان که من اینا رو مینویسم پیدا شم یا درست تر بگم گم نشدم. زمان میگذره میگذره و هی میگذره و تو باور نداری. روزا هی عوض میشن. ماهها پشت هم میان و میرن و آدم باور نداره. چی میشه که آدم باورش میشه. اینکه یه اتفاقی افتاده. اینکه تا حواسش نبوده یکی دو سه دفعه یا حتی بیشتر ساعت شنی رو بالا و پایین کرده. چی میشه آدم باورش میشه. لابد یه روز که حواسش نیست و تو آیینه به خودش نگاه میکنه. یا وقتی دراز کشیده میبینه شکمش قلنبه زده. یا شایدم هیچکدوم از اینا. شاید یه روز که همینطور که به سقف زل زده و داره فکرایی رو که تو سرش داشته و بهشون عمل نکرده رو میشماره. شایدم وقتی که میبینه از آخرین باری که یه کتاب خریده یا یا آلبوم موسیقی درست و حسابی گوش داده. شایدم از این بدتر آخرین باری رو که حوس کرده تنهایی یه پیاده روی بره یادش نمیاد. یا شایدم راه رفتنش نمیاد. اصلاً شایدم گم شدن چیز خوبیه. اینطوری شاید همه چی فابل تحمل تر شه. بهرحال اتفاقی که میفته. گمونم دفترچه خاطرات رو زمانی آدم توش چیزی مینویسه که حواسش هست . گم نشده. نمیدونم چندتا آدم دفترچه خاطرات یا چیزی شبیه به اون دارن. اما هر وقت سه ماه شیش ماه یا بیشتر شد و سراغی ازش نگرفتیم، لابد گم شدیم. نمیدونم گم شدن همون فراموشی یا نه. اما به نظرم میاد یه چیز جدی تری باشه.

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

میل به نوشتن

نوشتن برای به خاطر آوردن نیست برای فراموش کردن است اینو یه دوست توی دفترچه خاطراتم نوشت

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

ازدحام

روزبیرونی.اینجا خیابان انقلاب است.تونل های بی آر تی خودنمایی می کند.اینجا قلب ازدحام است.اتوبوس توقف می کند و آدم ها از داخل کپسول فشار می آیند بیرون.اینجا قلب ازدحام است. روزبیرونی.اینجا میدان امام حسین است.ازدحام آدم ها،اتوبوس ها،مغازه ها،دستفروشها،آلودگی،بی نظمی،اغتشاش بصری،توده های سرگردان و هر چیز نازیبای دیگر اینجا میدان امام حسین است. شب بیرونی. اینجا میدان امام حسین است. مغازه ها بسته اند جز تک و توکی.آدم ها رفته اند جز تک و توکی.بساط شب برپاست.کفش های دست دوم. نوار کاست های قدیمی.چیزهای زیر زیرکی. تیپ های دهه پنجاهی.تاریکی.خیابان های خالی.اینجا قلب تهران است ازدحام خود زمینه ایی برای بی نظمیست.مخصوصاً اگر با آلودگی،در هم ریخته گی و اغتشاش ذهنی و بصری همراه باشد.در این وضعیت همه پیز بی معنا به نظر می رسد.حتی آن یک ذره قانونمندی

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

گفتارهایی از پیر سرخ پوست

انسان تنها نشسته بود

با غم و اندوهی فراوان

همه حیوانات دور او جمع شدند و گفتند

ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم

هر آرزویی داری بگو تا ما برآورده کنیم

انسان گفت به من قدرت بینایی عمیق بدهید

کرکس گفت بینایی من مال تو

انسان گفت می خواهم نیرومند باشم

پلنگ گفت مانند من نیرومند خواهی شد

انسان گفت می خواهم اسرار زمین را بدانم

مار گفت نشانت خواهم داد

سپس همه حیوانات رفتند

و وقتی انسان همه هدایا را گرفت

رفت

و آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت

انسان دیگر خیلی چیزها را می داند و قادر است کارهای زیادی بکند

ناگهان من ترسیدم

گوزن گفت انسان به آنچه می خواست رسید

آیا دیگر غمگین نخواهد بود؟

جغد گفت نه

حفره ای در درون انسان دیدم

اشتیاق و حرصی شگرف که کسی را یارای پر کردن آن حفره نیست

همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت

حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد

تا روزی که دنیا خواهد گفت

من دیگر چیزی ندارم به تو ببخشم

همه چیز تمام شده است

دیالوگ های پیر سرخپوست از فیلم آپوکالیپتو ساخته مل گیبسون

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

اندر حکایت نمایشگاه بومی کتاب

همه چیزی در این ملک رنگی باژگونه دارد.و نمایشگاه کتاب نیز از این قاعده خارج . سیاحان سرزمین ها و بادهای دور حکایت آورده اند که نمایشگاه کتاب جایست محض نمایش دیدن و حضی برگرفتن.قراری بستن و نقد و برنامه ایی تدارک دیدن از آن گونه که در بلاد ژرمن در بادیه فرانکفورت. که هر بار به نام ادبیات و فرهنگ ویژه ایی مزین و اما نمایشگاه و صد البته فروشگاه ما، ناشرانی لاغر و نحیف، فضایی محقر،چشم اندازی عبوس،دالان هایی تنگ،کتاب هایی بی پی و رنگ، مکانی بی نسبت ، بازدیدکنندگانی فله ایی، نه سایه ایی و نه سایبانی، نه آبی و چشم اندازی به راستی که مر مرا همین شایسته بود دالانی تنگ و وسعی به غایت کم رمق براستی که در بومی سازی هر آنچه در انجام آن عاجزیم به توانمندی رسیده ایم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

فلسفه زندگی

این جمله را روی یک تابلو داخل قطار مترو خواندم "یادمان باشد همه را فهمیدن همه را بخشیدن است" به نظرم جمله عمیقی ست، در تحلیل آن عاجز ماندم احساس می کنم این جمله به تنهایی می تواند مبنای فلسفه زندگی قرار بگیرد

۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

متن دفاعیه رضا شصت چی در دادگاه(مرد هزار چهره)

من چه دفاعی دارم از خودم بکنم آقای قاضی من بی دفاعم همه سهم بنده از زندگی کار کردن در زیر زمین اداره بایگانی بود، لای پرونده ها من ساده بودم من همه چیز را باور می کردم سرم به کار خودم بود من شریف بودم من مقاومت کردم تا حد توان اما من توانم کم بود بنده ضعیف بودم برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران من به همه احترام می گذاشتم و من شروع کردم به بازی کردن و من شروع کردم به سرگرم شدن و بعضی وقت ها یادم رفت که کجا هستم و همه اینهایی که گفتند مال من نیست حق من نیست من اشتباهی ام من از اولش هم اشتباهی بودم تقصیر من بود تقصیر دیگران هم بود اما خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی برای خودم برنداشتم من هیچ چیز رو در جیبم نذاشتم من از سهم کسی نزدم من فقط اشتباهی بودم من فقط اشتباهی بودم خدایا تو شاهدی که من هیچ چیزی رو خراب نکردم خدایا تو شاهدی که من کسی رو اذیت نکردم من فقط اشتباهی بودم حالا من مانده ام و تقاص این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی خودم من از هیچ کسی توقعی ندارم خدایا تو من رو ببخش

مرد هزار چهره و فرجام آن

مرد هزار چهره در دادگاه و خطاب به قاضی حالا من مانده ام و این همه اشتباه دیگران ادامه دارد...

۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

مرد هزار چهره و مسئله دریافت مخاطب 2

رولان بارت به درستی بر نکته ایی اشاره می نماید که راه را بر هر تحلیل و اظهار نظر کلی و از جانب همه مخاطبان می بندد وی با توجه به مسئله دریافت مخاطب، اثر را از صاحب آن جدا دانسته و با این جمله (تولد خواننده و مرگ مولف) نشان می دهد که به تعداد مخاطبان امکان رمزگشایی از یک اثر وجو دارد؛ گرچه امبرتو اکوبعدها با تفکیک متون باز و بسته برخی متون را دارای قابلیت بیشتر و برخی را با قابلیت تاویل کمتر ارزیابی کرد. قصد داشتم به این مسئله اشاره کنم که مخاطبان در برخورد با سریال مرد هزار چهره برداشت های مختلفی می کنند. هایی که با تفسیر من و شما متفاوت باشد این موضوع تا حد زیادی ناشی از تجربه زیسته متفاوت آدم هاست. گروهی از مخاطبان شاید تنها سریالی سرگرم کننده باشد برای ایجاد لحظاتی شاد در ایام نوروز . برخی با خنده تایید می کنند که رفتارهای اغراق آمیز شخصیت های داستان انعکاسی از فضای زندگی روزمره است و برخی دیگر در هر پلان و سکانسی به دنبال چیز خاصی می گردند. می گویند در یک قسمت به نقد طرح امنیت اجتماعی پرداخته شده یا در قسمتی دیگر به نقد روشنفکری یا حتی جلوتر از اینها مدعی اند که حرکات مهران مدیری مانند شخصیت خاصی است، و خیلی تفسیرهای دیگر که نمی دانیم. حکم کلی برای همه مخاطبان صادر کردن،ارائه یک برداشت خاص نمی تواند همواره پاسخگو باشد، گر چه ارائه تفسیرهای عمیق در درک انتقادی مخاطب و افزایش سواد بصری او بسیار موثر و راهگشاست.

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

مهران مدیری؛ مرد هزارچهره و داستان روشنفکری(1)

مهران مدیری و سریال مرد هزار چهره سوژه نوروزی وبلاگستان شده است.وقتی جمع مهران مدیری،پیمان قاسم خانی و سروش صحت در کنار هم باشند؛ می توان این انتظار را داشت که حاصل کار چیز در خوری باشد مرد هزار چهره به نظر هزار چهره مردمان این سرزمین است قرار گرفتن در قالب تیپ های مختلف جامعه این امکان را برای سریال به وجود آورده است تا چشم اندازی اگر چه طنز از آنچه در اطرافمان می گذرد را به نمایش بگذارد. امتحان پس داده ای که به دلیل تعدد و تنوع فضاها از حالت کسالت و یکنواختی که مجموعه سریال های نود شبی آپارتمانی دارد دور می سازد. اینکه رفتن در قالب های مخلتف و سرک کشیدن به لایه های مختلف جامعه هم در بالابردن جذابیت این مجموعه باید بسیار موثر دانست در مورد هر قسمت سریال می توان به صورت مستقل بحث کرد؛ آنچه من به آن میپردازم مربوط به قسمت های است که دنیای روشنفکری ، پاتوق های فرهنگی و... را به تصویر می کشد.این زمینه از چند منظر می توان به سریال نگاه کرد. نوعی نقد فضاهای روشنفکرمابی ،نشان دادن پوچی،حماقت و انتزاعی بودن آدم ها و به قول سپهر جندلقی اتمسفر آن. از طرف دیگر این روزها جریانی به راه افتاده به درست یا به غلط سعی دارد تا همه فضای روشنفکری و اندیشه را به نوعی مورد نقد و تمسخر قرار دهد روشنفکری هم مانند فوتبال و برنامه انتقادی نود چون به ساحت سیاست خدشه وارد نمی کند، سوژه خوبی برای تخریب و نظرسازی شده است. اندیشه ورزی ما اینقدر لاغر هست که تاب این تند باد ها را ندارد و این باد مخالف شاید اندوخته اندک را هم در معرض خطر قرار دهد درهرحال این هر دو صورت را می توان دید.این نگاه شاید به مذاق گالری روها،سینما تکی ها، دوستان رستوران گیاهی خانه هنرمندان و بحث های پست استراکچرالیستی دوستان خوش نیاید ازسوی دیگر برخی هم با اشاره به همین نشانه ها همه جریان روشنفکری را به این نشانه ها تقلیل داده و همه مباحث روشنفکری از بنیان به نقد می کشند... ادامه دارد

۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه

سال پیش

سال پيش سله دارها‎
‎بهترين پرندگان شهر رادرقفس نگاه داشتند‏
پس دروغ نيست
‏سال پيش،
سال رونق قفس،
‏ سال اشک مادران پير بود
سال حرف هاي تلخ‏
سال شعر هاي خوب بود؛‏
سال پيش از براي کارگر‏سال نيش کوره هاي داغ بود و رنج کار
غصه مريضخانه بود و زاغه هاي خيس
سال پيش باغ ما با شکوفه قهر بود
جعفر کوش آبادي

بهترین های تاریخ موسیقی

در یک جایی، یک جای ناشناخته،جایی که معلوم نیست چطوری و برای چه ساخته شده است به یک فروشگاه موسیقی برمی خورید توی ویترین آن عکسی از الویس پریسلی را می بینید دستگیره در آن را که می چرخانید، پشت پیشخوان جیم موریسون نشسته است و سید بارت در حال جابجا کردن صفحه های موسیقی است صدای موسیقی راک فضا را پر کرده است حدس می زنید از چه گروهی باشد کویین خوش آمدید به وبلاگ بهترین های تاریخ خوش آمدید بهترین های تاریخ موسیقی

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

انسان

هر حرکتی چیزی به وجود انسان می افزاید یا چیزی از وجود او می کاهد؛ حرکت خنثی وجود ندارد

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

خدا و حقوق بازنشستگی

خدا بعضی هامون رو توی جونی سر به نیست میکنه
چون نمی خواد همه به حقوق بازنشستگی برسن
از این نظر خدا توی اردوگاه لیبرالهاست.

۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

پایگاه تاریخ و تمدن ایران بزرگ

پایگاه تاریخ و تمدن ایران بزرگ وب سایت مناسبی برای کسب اطلاعاتی در حوزه زبانشناسی،واژه نامه، شخصیت های بزرگ تاریخ،اقوام شناسی،ادبیات ، موسیقی و ادیان و موسیقی .خیلی از مطالب به صورت فشرده (پی دی اف) بروی سایت قرار گرفته است شعار سایت اتحاد جهت یکی شدن همه اقوام ایرانی است؛ به نظر می رسد گردانندگان سایت توجه چندانی به این جمله و معنای آن نکرده اند،زیرا این تلاش به نظر می رسد امر چندان پسندیده ایی نیستدرجایی که تنوع فرهنگی شعار سازمانهای جهانی مثل سازمان ملل و یونسکو است؛باید در بکار بردن کلمات حساسیت بیشتری به خرج داد.

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

کتاب های الکترونیکی

کتاب های الکترونیکی کم کم دارند جای خود را باز می کنند یا جایشان را باز کرده اند و ما از قافله عقب مانده ایم کتابهای الکترونیکی پارس را به تازگی یافته ام نشر الکترونیک پارسی در آغاز راه ا ست اگر این مشکل کپی رایت را حل می کردیم...

۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سه‌شنبه

جمع قرآن و حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی در recent

بعضی سایت ها هستند که آدم در برخورد با آنها آنقدر ذوق زده می شود که دوست دارد تا یافته اش را جار بزند بلکه کس یا کسان دیگری را در شادی خود سهیم کند. http://www.recent.ir/ از این گونه اتفاقات است. داشتم این بیت شعر مولوی(مرده بدم زنده شدم ...) را زمزمه می کردم، کنجکاو شدم شعر کاملش را اینترنت جستجو کنم. همینطوری تایپ کردم مرده بدم زنده شدم ... صفحه ای ظاهر شد با متن کامل شعر با این آدرس http://mowlavi.recent.ir/default.aspx?item=14307 جستجوی بیشتر اشعار شاعران نامی پارسی ( حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی)به همراه متن قرآن و خط نستعلیق و صفحه ایی مخصوص شهید آوینی را بر من هویدا کرد. بیش از این به گزافه سخن نمی گویم، تنها این مطلب ماند که این کار ارزشمند حاصل ذوق ورزی خانم دکتر طاهره چنگیز مدیر مرکز مطالعات و توسعه آموزش پزشکی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان است که در حاشیه خدمات علمی که این وب سایت http://library.recent.ir/ به کتابخانه ها و مراکز علمی می دهد، امکان دسترسی به این مجموعه ارزشمند هنری و دینی را نیز فراهم آورده است. همین جا سپاس خود را از پدید آورندگان این وب سایت بیان می دارم.

۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه

آزادی!

اشاراتی به ايران درودی پيش از تو صورت‌گران بسيار از آميزه‌ی برگ‌ها آهوان برآوردند; يا در خطوط ِ کوه‌پايه‌يي رمه‌يي که شبان‌اش
در کج و کوج ِ ابر و ستيغ ِ کوه نهان است; يا به سيری و ساده‌گي در جنگل ِ پُرنگار ِ مه‌آلود گوزني را گرسنه که ماغ مي‌کشد. تو خطوط ِ شباهت را تصوير کن: آه و آهن و آهک ِ زنده دود و دروغ و درد را. ــ که خاموشي تقوای ما نيست. □ سکوت ِ آب مي‌تواند خشکي باشد و فرياد ِ عطش; سکوت ِ گندم مي‌تواند گرسنه‌گي باشد و غريو ِ پيروزمند ِ قحط; هم‌چنان که سکوت ِ آفتاب ظلمات است ــ اما سکوت ِ آدمي فقدان ِ جهان و خداست: غريو راتصوير کن! عصر ِ مرادر منحني‌ تازيانه به نيش‌خط ِ رنج; هم‌سايه‌ی مرا بيگانه با اميد و خدا; و حرمت ِ ما راکه به دينار و درم برکشيده‌اند و فروخته. □ تمامي‌ِ الفاظ ِ جهان را در اختيار داشتيم و آن نگفتيم که به کار آيد چرا که تنها يک سخن يک سخن در ميانه نبود: ــ آزادی! ما نگفتيم تو تصويرش کن! ۱۴ اسفند ِ ۱۳۵۱ احمد شاملو

۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

ترانه‌ی بزرگ ترين آرزو

آه اگر آزادی سرودی مي‌خواند
کوچک
همچون گلوگاه ِ پرنده‌يي،
هيچ‌کجا ديواری فروريخته بر جای نمي‌ماند. ساليان ِ بسيار نمي‌بايست
دريافتن را
که هر ويرانه نشاني از غياب ِانساني‌ست
که حضور ِ انسان
آباداني‌ست.
همچون زخمي
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمي
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره‌يي
چشم بر جهان گشوده
به نفرتي
از خود شونده، ــ
غياب ِبزرگ چنين بود
سرگذشت ِ ويرانه چنين بود.
آه اگر آزادی سرودی مي‌خواند
کوچک
کوچک‌تر حتا
از گلوگاه ِ يکي پرنده!
احمد شاملو
دی ِ ۱۳۵۵رم

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

غازها یا عقاب ها

يكي از نويسندگان غربي در مقايسه زندگي غاز ها و عقابها نكات جالبي را اشاره كرده است او ميگويد : ادم ها دو دسته هستند غاز ها و عقاب ها . هرگز نباید عقاب ها رو به مدرسه غازها فرستاد و نباید افکار دست و پا گیر غازها فکر عقاب ها رو مشغول کنه . کسی که مثل غاز هست و تعلیم داده شده نمی تونه درست پرواز کنه و به خار و خاشاک گیر می کنه که مانع پروازش می شه . ولی عقاب رسالتش اوج گرفتنه . عقابی که مثل غاز رفتار می کنه از ذات خودش فرار می کنه . * غازها همه مثل هم فکر می کنند و همیشه هم ادعا می کنند که درست فکر می کنند . افکارشون کپی شده هست و اصلا خلاقیت نداره . اکثر مواقع هم همگی با هم به نتایج یکسان می رسند چون دقیقا مثل هم فکر می کنند . عقاب ها می دونند زمانی که همه مثل هم فکر می کنند در واقع اصلا کسی فکر نمی کنه . * غازها همیشه می دونند غاز دیگه چطوری زندگی کنه بهتره ! هر کسی جای کس دیگه تصمیم می گیره . برای همین اکثر یا دیر به بلوغ (فکری – جنسی – احساسی) می رسن و یا اصلا بالغ نمی شن . عقاب ها به خلاقیت ذهن هر کس اعتقاد دارن و در زندگی ماهیگیری به فرد یاد می دن و نه ماهی . در محله عقاب ها هر کسی جای خودش باید فکر کنه و کسی مسئولیت زندگی کس دیگه رو به عهده نمی گیره . * غازها حریم شخصی ندارند و بارها و بارها وارد حریم خصوصی عقاب ها می شن چون حرمت ندارند . عقاب ها به حریم شخصی هر فردی احترام می زارن و قاطعانه به افرادی که وارد حریم خصوصی اونها می شن تذکر می دن * غازها باید همه رو راضی نگه دارند و تمام تلاششون رو در روابط می کنند که همه انسان ها ، تک به تک از اونها راضی باشند . به جای انجام وظایف و رسالت خودشون ، رضایت همه اطرافیان رو با هر زحمتی شده به دست می یارن چون اگر به دست نیارن احساس خلا می کنند . عقاب ها می دونند که به دست اوردن رضایت همه افراد امکان نداره و نیمی از مردم همیشه با نیمی از افکار اونها مخالفند و این وظیفه یک عقاب نیست که مخالفانش رو راضی نگه داره.

۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه

گوگل خان متشکریم؛در حاشیه فارسی شدن بلاگر

بلاگر هم بالاخره فارسی شد. واقعاً خبر مسرت بخشی بود. در هر حال بلاگ اسپات یک سر و گردن از مشابه های خودش بالاتر است. فقط مانده بود فارسی سازی که آن هم به لطف گوگل خان برآورده شد.وقتی یاد اتفاقی می افتم که چند هفته اعصاب همه وبلاگ نویس های بلاگری را خورد کرده بود، اونم به خاطر شاهکار دوستان فیلترینگ وطنی؛ و تقریباً دسترسی به بلاگر غیرممکن شده بود؛ اونهم به خاطر یه وبلاگ که باید فیلتر می شد. و این همه بی مبالاتی و بی توجهی به جامعه کاربران وبلاگ نویس بلاگر از این اقدام بلاگر برای فارسی سازی آن دوچندان خوشحالم. قطعاً فارسی شدن بلاگر تنها به دلیل حضور فعال وبلاگ نویس های ایرانی در بلاگر است. این اقدام در جاییکه یاهو اسم ایران را از لیستش حذف کرده و کلاً در یک پروسه تدریجی حذف شدن در همه عرصه ها قرار داریم، جای خوشحالی دارد. فارسی شدن بلاگر را باید گذاشت به حساب وبلاگ نویس های خوب ایرانی و لطف گوگل خان. من جای ندیدم که بشود به تیم بلاگر نامه فرستاد؛ اما به هر حال گوگل خان متشکریم

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

نامه های بچه ها به خدا

خدای عزيز! به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟
امی
خدای عزيز! شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری
خدای عزيز! اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم.
ميگی
خدای عزيز! شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچين کاری کنم.
نان
خدای عزيز! در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام می‌دهد؟
جين
خدای عزيز! آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟
لوسی
خدای عزيز! اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولينگ می‌زند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمی‌رود؟
آنيتا
خدای عزيز! آيا تو وافعاً می‌خواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟
نورما
خدای عزيز! چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟
جان
خدای عزيز! من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟
نيل
خدای عزيز! آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که « نسبت به ديگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند؟ » اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.
دارلا
خدای عزيز! بخاطر برادر کوچولويم از تو متشکرم، اما چيزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، يک توله سگ بود.
جويس
خدای عزيز! وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمه‌ای نزنی.
دوست تو (اما نمی‌خواهم اسمم رو بگم)
خدای عزيز! لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هيچ چيز او تو نخواسته بودم. می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.
بروس
خدای عزيز! برادر من يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم می‌دادی‌ها! ها!
دنی
خدای عزيز! من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.
تام
خدای عزيز! فکر می‌کنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.
روث
خدای عزيز! من هميشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمی‌کنم.
اليوت
خدای عزيز! از همۀ کسانی که برای تو کار می‌کنند، من نوح و داود را بيشتر دوست دارم.
راب
خدای عزيز! برادرم يه چيزايی دربارۀ به دنيا آمدن بچه‌ها گفت، اما اون‌ها درست به نظر نمی‌رسند. مگر نه؟
مارشا
خدای عزيز! من دوست دارم شبيه آن مردی که در انجيل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کريس
خدای عزيز! ما خوانده‌ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس‌های دينی يکشنبه‌ها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط می‌بندم او فکر تو را دزديده.
با احترام دونا
خدای عزيز! آدم‌های بد به نوح خنديدند « تو احمقی چون روی زمين خشک کشتی می‌سازي » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همين کارو می‌کردم.
ادی
خدای عزيز! لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه می‌کنم.
دين
خدای عزيز! فکر نمی‌کنم هيچ کس می‌توانست خدايی بهتر از تو باشد. می‌خوام اينو بدونی که اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمی‌زنم.
چارلز
خدای عزيز! هيچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی، ديدم، معرکه بود

اجين

برگرفته از کتاب نامه های بچه ها به خدا

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

با عشق ، خدا

ظهر یك روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه ای را دید كه نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ی داخل آن را خواند : امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات كنم. 'با عشق، خدا ' امیلی همان طور كه با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا می خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمی نبود. در همین فكر ها بود كه ناگهان كابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، كه چیزی برای پذیرایی ندارم ! پس نگاهی به كیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یك قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید كه از سرما می لرزیدند . مرد فقیر به امیلی گفت: 'خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امكان دارد به ما كمكی كنید؟ ' امیلی جواب داد: 'متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام ' مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند . همانطور كه مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دوید: ' آقا، خانم، خواهش می كنم صبر كنید. ' وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ ‎ نها داد و بعد كتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برایش دعا كرد . وقتی امیلی به خانه رسید، یك لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور كه در را باز می كرد، پاكت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز كرد : امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و كت زیبایت متشكرم ، ' با عشق ، خدا این داستان رو یکی از دوستان میل کرده بود. دیدم جالبه اینجا آوردمش.اگر کسی نویسنده آن را می شناسد بگوید که اضافه کنم '

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

برای مهران قاسمی و شکفتنش در سی سالگی

وقتی سی سالگی ات را جشن می گرفتی
سرد نبود
باد نمی آمد
دو سه نفری جلوی دفتر روزنامه ایستاده بودند
روزنامه داخل قاب را می خواندند
وقتی امروز از آنجا رد شدم
سرد بود
باد می آمد
تعداد زیادی آنجا جلوی دفتر روزنامه بودند
تو داخل قاب شده بودی

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

قلبی از نان

در نانوایی قلبی از نان دیدم

بزرگ،گرم و معطر

و اندیشیدم

اگر قلبی از نان داشتم

چه بسیار کودک می توانستند آن را بخورند

برای تو دوست من که گرسنه ای

برای تو یک لقمه از قلب نانی ام

و برای تو،و برای تو و برای تو

دوستت دارم گفتن

به کودکی که گرسنه است و هراسان

کافی نیست

اگر کودکی را گریان ببینی

طفلکی گفتن کافی نیست

اگر قلب من از نان بود

چه بسیار کودکان می توانستند از آن بخورند

و شما که فرمان می دهید

منتظر چه هستید

چرا بمب هایی از نان نمی سازید

که در پایان هر جنگ، هر سرباز

با سبدی از بمب های زرین و معطر

شادان به خانه اش برگردد

اما این رویایی ست

و آن که گرسنه است هنوز می گرید

اگر قلب من از نان بود

لیلا ابراهیم سمعان، 10 ساله از لبنان

«مسابقه شعر جهانی کودک، برگزار شده از سوی یونسکو»

برگرفته از مجله نگاه نو – فروردین و اردیبهشت 1372

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

چکمه

صبح بود. صبح زود. سر کوچه منتظر سرویس مدرسه بودیم. برف سنگینی آمده بود. تا زیر زانو. یک خورده برف بازی کرده بودیم و حالا برف در دستکش های کاموایمان نفوذ کرده بود. مینی بوس مدرسه دیر کرده بود. بعد از کلی بحث و جدل تصمیم گرفتیم پیاده به مدرسه برویم.

در حالیکه بینیمان حسابی سرخ شده بود و آب دماغمان جاری به مدرسه رسیدیم. سوت و کور بود. حیاط بزرگ آن را طی کردیم تا رسیدیم به پله های ورودی مدرسه. ناظم که انگار از دفتر ما را دیده بود، عین جن بر ما ظاهر شد و گفت: اینجا چکار می کنید؟ مگر نمی دانید امروز مدرسه تعطیل است. سعید گفت: آقا رادیو اعلام نکرد. ممد گفت: آقا سرویس نیامد پیاده تا اینجا اومدیم. ناظم که وضع نزار ما را دید گفت: خوب حالا برید توی یکی از کلاس ها و کمی خودتون رو گرو کنید. بعدش هم زود برید.

کفش هامون حسابی خیش شده بود. شعله بخاری نفتی رو زدیم آخر. فقط ممد که یه جفت چکمه لاستیکی پوشیده بود خوش بحالش شده بود. فرضی دوستم که اسمش فضل الله بود ما که نه همه بهش میگفتند فرضی کتانی اش را درآورد تکیه داد به بخاری که کمی خشک شود. سرما از یادمون رفته بود و هرکس تکه ایی گچ گرفته بود بروی تخته هنرنمایی می کرد. همینطور سرگرم بودیم و مسخره بازی در می آوردیم که سر و کله ناظم پیدا شد. داد زد: حیدری گچو بزار سر جاش. چرا کفشات پات نیست. جهانگیری از روی نیمکت بیا پایین. این بوی چیه؟ کیف هاتون رو بردارید برید بیرون.

منو ممد و سعید کیفمون رو برداشتیم بیایم بیرون، فرضی هم یه لنگ کفشش رو که کنار بخاری بود گرفت دست که بپوشد که یکدفعه با یه صدای که جیغ و داد و گریه با هم قاتی شده بود گفت: آقا کفشم سوخت. کفشم چسبیده به بخاری. ناظم که کنار در وایساده بود داد کشید: خاک بر سرت. بوی سوختگی کفش توِ. ببین چکار کردی. چرا کفشت رو چسبوندی به بخاری. کفش فرضی از این زیره لاستیکی های کلفت بود. یه چیزی شبیه این اسپورتکس های که تو کفش ملی میفروشند. نوک کفش ذوب شده بود. بی اختیار خنده مون گرفته بود. از مدرسه تا خونه ما به کفش های فرضی می خندیدیم مسخره اش می کردیم و اون هم دنبالمون می کرد و با لگد ما رو می زد. فردا فرضی هم مثل ممد با چکمه اومده بود مدرسه.

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

سال 2007 هم تمام شد و رفت

دبیرستان که بودم سال های میلادی از اونجایی برام اهمیت داشت که ببینم مثلاً جام جهانی فوتبال کیه. چقد دیگه مونده. کی مقدماتی شروع میشه. المپیک کیه و از اینجور چیزها. اینهمه چیزهای مسخره حفظ کردیم که به کارمون نیومد، یه بار نشد این 12 ماه میلادی رو حفظ کنیم؛ بلکه یه جایی به درد خورد. هنوزم که هنوزه برای اینکه سردر بیارم توی چه ماه میلادی هستیم میرم سراغ روزنامه. جالب که در همه ملل تاریخ نسبتی دینی داره. تولد مسیح، هجرت محمد، تولد موسی و ... بقیه اش رو نمی دونم. ولی این نشان از اهمیت دین داره. به هر حال اگه روزی همه بشیریت هم بی دین شن این نمادها هنوز هست. خوب 2006 جام جهانی بود... الان 2008...پس دو سال دیگه مونده تا جام جهانی...