۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

یک تشکر خشک و خالی از گوگل

سلام آقای گوگل

مرا به جای میاورید

یکی از میلیونها مشترکتان هستم

خیلی مزاحم نمی شوم

قصد روده درازی هم ندارم

خواستم تشکری کرده باشم

نه باید این کار را می کردم

یک تشکر خشک و خالی

خوب به خاطر اینکه بالاخره یک جایی پیدا شد

جایی که کمی عقده هایم را خالی کنم

ممنون به خاطر این کارت

توهم خوبیست

توهم تمام نشدن

از اینکه فرصت دادی تا حرفهایم را بزنم

همه آنچه که در درونم است

یا دست کم بخشی از آنها

برای همه

برای همیشه

دیگر نویسندگان درجه سه نباید ناراحت باشند

دیگر لازم نیست پول بدهیم تا ناشرها کتابمان را چاپ کنند

فراموش کنید

همه چیز را

حالا هر چقدر که دلتان می خواهد بنویسید

حتی حرفهای ممنوعه را

نگران مخاطب نباشید

اگر خواندنی باشد

روزی به سرغتان خواهند آمد

مخاطب را می گویم

پس تا آن روز می نویسیم

هر چه دلمان بخواهد.

19/10/1387

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

کودک،آهن،سنگ

کودکی بر دیواره آسمانخراشی از آهن و سنگ

رویاهای کودکانه‌اش را

میان خشت و سیمان

به فراموشی می‌سپارد

13/08/1382

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

انسان

انسانی گریسته است

با دستانی فشرده بر میله‌ها

پرندگان مردابی همچون نوک پیکانی

می‌شکافند دل آسمان را

و انسانی تنها

چشم می‌دوزد بر خط سیر پرندگان

بر پهنه بی کرانه آبی آسمان

و روزی که از آن تنها تبی

در افق‌های دور بر جای مانده است

و سو سوی چشمک زنان ستاره ایی

که شبی دیگر را

به انتظار نشسته است

11.12.1382

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

شب بی‌ستاره

دیگر کسی به آسمان نگاه نمی‌کند

حباب‌های نورانی

شب را به روزی روشن مبدل ساخته‌اند

دیگر ستاره‌ایی در آسمان نیست

تا خوشه‌ایی در ذهنمان

به بار نشیند

10/01/1381

روزهای بی‌حوصلگی

روزهای بی‌حوصلگی

روزهای تنهایی

روزهای بی‌التهاب زندگی

روزهای که نبض زندگی به سختی می زند

و هیچ تکاپویی نیست

جز صدای جیغی نا مفهوم

یا رهگذری که راهش را گم کرده است

آفتاب بی‌حوصله می‌دمد

تا جنازه‌های یخ زده

همچون شبگردان خواب زده

روزی دیگر را همچون هزار روز پیش

به تکرار در نویسند

و هزارمین لبخند تکراری خود را

به یکدیگر تحویل دهند

و در ازدحام کابین‌های تنگ

سفر بی سرانجام خود را آغاز کنند

01/11/1387

۱۳۸۷ دی ۳۰, دوشنبه

خداحافظ

روزها از پی هم میگذرند

مثل ابرهای سرگردان یک بعدظهر بهاری

و به تو می گویند خداحافط

بهار تابستان پاییز و البته روزهای کوتاه زمستان

خداحافظ، خداحافظ دوست عزیز من

خداحافظ

شب ها از پی هم می گذرند

و به تو می گویند خداحافظ

خداحافظ ، خداحافظ ببخش اما من معشوق ابدی تو نخواهم بود و نبوده ام

خداحافظ

علف های سبز وقتی که طراوت شبنم مدهوششان کرده

درخت وقتی در ظهر تابستان چرتش برده

خیابانی که تمام دوران مدرسه از سربالایی آن بالا رفتم

ناودان هایی که روزهای بارنی

آب و قیر را روی سرم می ریختند

کوچه مان آه کوچه خاکی

ناظم گنده دماغمان با چوب دستی اش

خداحافظ خداحافظ

خداحافظ پیرمردی که تنها روی صندلی تکیه داده‌ایی

و از دست غرغرهای عروست جیم شده ایی

برگ ها خشک می شوند

پشم های گوسفندها بلند

ولی خوب چه اهمیتی دارد

برگ های تازه

پشم های تازه

ولی من چی

من میرم به درک

اتوبوس های قراضه همانها که ازشان آویزان میشدم

تاکسی ها که به زور دو نفر صندلی جلویشان می چپیدند

دست کم این آهنپاره های مسخره

امیدی هست که بازیافت شوند

کاغذهایی که حروم کردم توی همه این سالها

دبستان مدرسه دبیرستان دانشگاه

بیچاره درخت هایی که خرج احمقی مثل من شدن

کارتون های کتابی که جز جابجا کردنشون کاری بکارشون نداشتم

حتی همه این ات و آشغالهایی که می خوریم

این آشغال هایی که رو هم تلنبار می کنیم

دست کم میشه یه چیزهای بدردبخوری توشون پیدا کرد

همون چیزای که توی کیسه زباله دزداست

خداحافظ خداحافظ

بارن های بهاری که خبری ازتان نیست

خداحافظ روزهای بدون برف زمستان

خداحافط محبوب من

قسم می خورم که چه شب های که برایت از ته دل گریه نکردم

چه روزایی که مثل دیونه ها برایت شعر نگفتم

هیچ مهم نیست حالا با یکی دیگه ایی

هیچ مهم نیست که لبهایت روی لبهای یکی دیگه ست

هیچ مهم نیست که چندتا نخ سیگار دود کردم به پات

هیچ مهم نیست که خیلی دلم میخواست یه بار دستاتو بگیرم

یا یه بار تو آغوشت بگیرم

خداحافظ خداحافظ

خداحافظ روزهاٰ، شب ها، برگهای خشک و تر یکی گفت باهم می‌سوزید

خداحافظ، خداحافظ

برای همه یه روز یه جوری تموم میشه

خوب لابد برای من اینجوری

خداحافظ شبنم های لطیف روی چمن

که وقتی برویت غلت میخوردیم

خیس می شدیم و مست

خداحافظ راننده تاکسی سیگاری

یادت باشه صد تومنمو پس ندادی

فکر نکن که ای بابا بیخیال حالا که گذشته

فکر نکن مگه همین صدتومنه

هیچ وقت نمی بخشمت

خداحافظ پیرمردی که راه پله رو آپارتمان رو امروز نظافت کردی

راستش می خواستم سه تا از اون دلمه های خوشمزه رو که مادر درست کرده بود به تو بدم

حتی تو خیالاتم آوردمت تو و با هم گپ زدیم

اما نشد. یادم رفت.تو رفته بودی

شایدم عمدا خودم رو زدم به خنگی

لعنت به این شکم لعنتی

هیچ وقت خودمو نمی بخشم

خداحافظ زنی که امروز جلومو گرفتی و گفتی جوراب بخر

و نخریدم

راستش پول کافی نداشتم

اما اگه میدونستم به این سرعت دست بکار میشم...

هیچ کس از یه ساعت بعد خودش خبر نداره...

هیچ وقت خودمو نمی بخشم

خداحافظ دفترچه یادداشت روزهای داغ دانشگاهی

متاسفم که نتوانستم، نشد خواسته ات را برآورده کنم

If you want

You can win

به هر حال جمله قشنگیه

اما توصیه می کنم زیاد زمزمه اش نکنید

خداحافظ دوست معتادی که ازم کیک نگرفتی

و گفتی پول داری و خودت می گیری

اما می دونستم نداری و فقط به ویترین کیک ها زل زدی

هیچ وقت خودمو نمی بخشم

هیچ وقت

البته من اصرار کردم خودت نخواستی

البته اگه وقتی برای بخشیدن یا نبخشیدن مونده باشه

انتظارشو نداشتم. انگار زودتر از اون چیزی که فک میکردم اومده سراغم

یه توصیه احمقانه بکنم. این یکی رو نادیده بگیرید

فرصت رو از دست ندید

لااقل واسه من این توصیه که خیلی کاریه

وای خدا لبم خشک شده نفسم درنمیاد

باید به ذهنم فشار بیارم

لعنتی

سه تا کتاب که از مدرسه گرفته بودم پس ندادم

گمونم دست کم 20سال گذشته

بیست سال از اون روزی که کتاب گربه سانان مدرسه رو امانت گرفتم و پس ندادم

ببخش، ببخش منو محبوب من

اگه از ته دل یه بار داد نزدم که دوستت دارم

نمی دونم چرا هی میایی جلوی چشمم

فرصت بده به چیزای خوب دیگه هم فکر کنم

لعنتی این موقع هم دست از سرم ور نمی‌داری

آه خدایا این دون دون های عرق چیه

چشام تار می بینه

متاسفم که توی وصیت نامه من خبری از پول و پله نیست

تازه یه چیزهای هم بدهکارم

قبض موبایل

قسط بانک

قرض رفیق

این یکی امکان نداره منو ببخشه

چون تا حالا پودر شده. نه البته از نوع لباس شویی‌اش

ببخش آقای اصغری .منو به خاطر کلوچه هایی که موقعی‌ایی برق رفت ازت دزدیم ببخش

کلوچه های فله ایی کوچیک به شکل حیوانات بودن

کلی باهاشون بازی کردم و بعد هم ریختموشون توی شکمم

امیدوارم اون دنیا جات راهت باشه

اونقدی که هوس کنی منو ببخشی

البته من تو رو به خاطر اینکه شیرهای بسته بندی رو ماستشون میکردی نمی بخشم

هر وقت اومدم گفتی شیر تموم شد

وای خدا سردمه ،سردمه. عینهو یخ شدم یخ

احمد آقا منو ببخش

اون روز منو سعید پولهای جلوی داشبورد تاکسیتونو زدیم

کلی کیک و نوشابه خوردیم.جاتون خالی

البته همون بهتر که جات خالی بود. در غیر اینصورت میزدی له و لوردمون میکردی

تازه یه مقدارشم موند

روز بعد که از مدرسه برگشتیم کلک بقیه پولتو کندیم

با اینحال بد نیست ما رو ببخشی

لعنتی دستام جم نمیخوره

انگار راستی راستی آخرشه

سازمان انتقال خون از توهم عذر میخوام

این مایع رنگینی که اینطوری داره از آبراه میره پایین میتونست به یه دردی بخوره

قسم میخورم نه ایدز دارم نه هپاتیت و نه رفتار پر خطر

ولی خوب من چند بار اومدم و هر بار گفتی فشارت پایینه

زباله،برگ، کاغذ همه به یه دردی میخورن الا من

بازماندگان عزیز این خط های آخر مربوط به شماست

لطفا غیرتی نشید و روی قبرم یه سنگ گرانیت درجه یک نذارید

نیاز به هیچ حکاکی هم نیست

یه تقاضای ساده دارم

اینجوری خرجتون هم کمتره

خواسته زیادی هم نیست.درسته که کلاس قبرم میاد پایین

درسته چشم هم چشمی هست.درسته که شاید جامو گم کنید

فقط روم خاک بریزید

کفن هم نمی خوام. میخوام خیلی زود تجزیه شم. قبل از اینکه موریانه ها سر برسن

فقط یه مشت تخم چمن بریزید

به خاطر یه مشت تخم چمن

حالا اصراری نیست که از همونها باشه که تو استادیومه

شبدرم بد نیست

گمونم نشونه خوبیه

کودش با من . ولی یه مقدار آبم لازمه

فک کنم کسی نمونده که ازش طلب بخشش کنم

پس

خداحافظ

خداحا..

خدا....

خ......

.

.

.

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

شاعر رویاها

هی راننده تاکسی .هی. امشب میخواهم شاعر تو باشم شعرت را بگو

- من راننده تاکسی هستم با چشمانی خوب آلود و پاهایی خسته

- با یک دوجین قسط های عقب افتاده

هی آقای دی وی دی فروش با کلاه مشکی که مراتب اطرافت را می پایی و جعبه پر از فیلمت های روزت را

شعرت را بگو

می خواهم امشب شاعر شعر تو باشم

- دی وی دی فروش سرگردانی هستم از دست مامورها همواره در حال فرار

- و البته در خدمتتان هستم با جدیدترین فیلم های سال

هی پسری که کیسه ایی دو برابر خودت را حمل می کنی

تو که شبها میکشی سرک در سطل های زباله آقای شهردار

شعرت را بگو می خواهم شاعر شعر تو باشم

- من نه مادری دارم نه پدر

- از اول همینطور بوده تا الان. همیشه سرگردان

- همیشه سرک می کشیده ام میان زباله های دیگران

هی خانم محترمی که کنار داروخانه نشسته ایی

روزها و شب های گرم تابستان

روزها و شب های سرد زمستان

تو با آن دختر زیبایت که با رنگی پریده مدام می رود جلوی مردم و می گوید

آقا جوراب خانم جوراب

تو نیز شعرت را بگو

این افتخار را به من بدهید که شاعر شعر تو باشم

- من زنی هستم تنها بی پناه

- با شوهری معتاد و بیکار و این دخترک زیبا

نگو که کجا می خوابی

نگو که چه میخوری

نگو که پاهایت درد می کند

نگو که بیمه نداری

نگو که دختر زیبایت را نمی توانی مدرسه بگذاری

می ترسم خوانندگان شعر من حالشان بد شود

آخر عادت ندارند به شعرهای بی ردیف و قافیه و پر از گریه و زاری

بگو که تا آخرش ایستادی

هی پسرک توی مترو که تمام روز در واگنهای مترو هستی و آدامس می فروشی

راستی تو شبها کجا میخوابی

می خواهم امروز ترانه ام را برای شما بخوانم

هیچ مهم نیست سر از راک و جاز در نمیاورید

شعرت را بگو. بگو آنچه که شبها زمزمه می کنی

- کاش می شد فوتبالیست باشم. یک فوتبالیست جهانی

شعر من ساده ست

هیچ ابهامی در آن نیست

آهنگش هم شمایید لطفا لبخند بزنید بخندید

آنقدر که بشود به جای موسیقی جایش زد

شعرم را برای دخترکی نوشته ام که با برادرانش در بزرگراه گل می فروشد

مهم نیست که نه وزنی دارد و نه قافیه ایی

شعرم را برای آن آقای می نویسم که هی جلوی مردم را می گیرد و خیلی مودبانه و موزیانه گدایی می کند

یا تو که دست مادر پیر یا دختر کوچکت را گرفته ایی و تقاضای کمک داری

لابد می گویی شعر تو چه دردی از من دوا می کند

راست می گویی

آنچه بهم گفتی آوردم که نگویی چرا ننوشتی. که شاید ما را به جا نمی آوری

هی آقای کفاش که نه چرخ دوزندگی داری و نه در زمستان سرپناهی

هی آقای گدا که طاعون انگشتانت را خورده و تو هم هی با ناخن اثر انگشتانت را زخم میکنی

تا ترحم عابران را برانگیزانی

هی پسرایی که از روستاها سرازی شده اید به این شهر لعنتی

به دنبال کار

حالا هر چه که باشد

شما که نه رویایی درارید و نه فردایی

این شعر را برای شما می نویسم

یک ترانه محلی برایم بخوانید

حالا هر چه که باشد

شاد یا غمگین

می‌خواهم آهنگ ترانه ام باشید

هی پسرها و مردان افغانی که پشت ماشین های آشغالی هر روز می بینمتان

با چشم هایی کشیده و پوستی زرد

شما که از صدها کیلومتر دورید

شما که شهر را از گند و گوهی که ما به آن زده ایم پاک می نماید

برای شماست. شهرم برای شماست

داشت فراموشم می‌شد

کارتن خواب های عزیز

شما که تابستان آسمان سقفتان است و زمستان

دریچه تهویه سازمان ها و ادارات سر به فلک کشیده و شیکی که همه می دانیم دلسوزانه پیگیر رفاه مااند می گذرانید

این ترانه ایی برای شماست

گمان نکنم هیچ ترانه ایی اینقدر موسیقی های متفاوت داشته باشد

این ترانه شماست

شمایی که زندگی آنطور که باید به کامتان نیست

شما که هنوز رویای یک وعده غذای حسابی

یا یک دست لباس خوب نه از آن تاناکورایی ها

دارید

شما که رویای سقفی دارید

نگویید چه رویایی . چه خیالاتی

که شاعرتان همین بیشتر از دستش برنمیآید

همین که شاعر رویاهایتان باشد

رویاها

وعده روزهای آفتابی نمی دهم

و نه وعده روزهای بارانی

نیازی به گفتن من نیست. می دانم

همه چیز زیر سر پول است پول

برای راننده خوب‌آلود برای آقای دی وی دی فروش

برای زباله دزد برای همه همین است

وعده نمی دهم وعده های تو خالی

می دانم که می مانید

با شاعر زباله ها یا بدون آن

با شاعر کارتون خواب ها و کارگرها یا بدون آن

می دانم می مانید

گر چه تا آخر بازی در حسرت خیلی چیزها می مانید

میخواهم امشب شاعر شعر شما باشم

متشکرم که این افتخار را به من دادید.. .

26/10/1387

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

مچاله شدن در اتوبوس

امروز یه روز فوق العادس

همه چی روبراهه

همه چی سر وقت

باید بزنم بیرون

آدم ها ماشین ها موتورسوارها

تاکسی نه نه

اوضاع روحی درسته خوب اما اوضاع جیبی نه چندان خوب

سلام صف های طویل اتوبوس

سلام صف‌های هر روزه

سلام لذت مچاله شدن .منم اومدم

هول بدید هول بدید هول

هی راننده

هی لعنتی

صب کن نصفم بیرونه

نصفم بیرون لای در جا مونده

هی لعنتی یه دقیقه نگه دار

محض رضای خدا یکی به این لعنتی بگه نگه دار

- تحمل کن تا ایستگاه بعد اینو یه لعنتی گفت

ایستگاه بعد

حالا رو هوام یا لااقل پاهام رو زمین نیست

قانون جاذبه توی این اتوبوس لعنتی نقض شده

و خیلی چیزای دیگه که تا گذرتون نیفته نمی دونید

هی لعنتی هول نده

هی لعنتی دستت داره کجا میره

کیفم کو. کفشم کو

هی لعنتی خودت رو به من نچسبون

- تحمل کن ایستگاه بعد درست میشه

اینو یه لعنتی دیگه گفت

درست میشه درست میشه

لعنتی اره یه روز همه چی درست میشه

اجازه بدید اجازه بدید این ایستگاه باید پیاده شم

نصفم داخله

نصفم داخل جا مونده

هی لعنتی یه دقیقه نگه دار

محض رضای خدا یکی به این راننده لعنتی بگه نگه دار

اوه خدایا نه این اتوبوس لعنتی که داره از روبرو میاد

نه

ن....................ه

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

درست می شم یا نه

هروز به جای آنکه خودم را توی آیین درست کنم

می روم خیابان بغلی

آنجا یک کیوسک هست

کیوسکی که در آن به آدم ها و البته زنها می گویند

چگونه سر و وضعش را درست کند

حالا هر روز به آنجا می روم

تا از توصیه هایشان بهره مند شوم

دستم را برای ریمل می برم

از دستم می گیرد

به مارکش نگاهی می اندازد

نیوا هست نه

نه نه نه نه نه . این یکی نمی شود

آنجا انواع و اقسام گره زدن روسری را می آموزم

لاک ناخن

جنسش چیست؟ پانتون. رو به دیگری :یادت می ماند

من هر روز خودم را آنطوری که آنها می گویند درست می کنم

من خودم را درست می کنم

من هر روز به خیابان بغلی می روم

داخل کیوسک

سلام آقای پلیس که داری زیر چشمی زاغم را می زنی

سلام خانم های پلیس که مرتب تمام روز را با هم پچ پچ می کنید

درباره ژل لب من صحبت می کنید

یا پلو قورمه سبزی

سلام منم مهمان هرروزتان

امروز چطور به نظر می رسم

با شما نبودم خانم های پلیس

این یکی را باید آقای پلیس بگوید

مانتوی جدیدیم اوضاعش چطور است

برآمدگی فرورفتگی چیزی نمی بینید

مورد خاصی نیست

پس چرا من هر روز باید اینجا پلاس باشم

نظرتون چیه

درست می شم یا نه

21/10/1387

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

من هیچگاه آرزوی بزرگی نداشته ام

آفتاب غروب کرده

یک غروب زودهنگام روزهای آخر پاییز

غروب همیشه به من یادآوری می کند چیزی را

اینکه فریب تلالو زردرنگ صبح آفتابی را نخوریم

آفتاب غروب کرده

یک غروب زودهنگام

یک غروب روزهای آخر پاییز

آیا من رازی با خود دارم

آنروز مسیر مدرسه تا خانه را دویدم

تمام مسیر را

آنروز تمام مسیر مدرسه تا خانه را زیر باران آمدم

تمام مسیر را

آنروز قطرات باران نفوذ کرده بود

تا عمق، اعماق وجودم

آنشب نخوابیدم، تا صبح نخوابیدم

آنشب شعری گفتم

آنروز قلبم تپید

آنروز دلم لرزید

آنروز من با خود گفتم

آیا من هیچگاه آرزوی بزرگی داشته ام

30/09/1387

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

هفت قانون هستی برای پنهان کردن زندگی

1)هیچکس به یه پلیسی که یه بارونی تنشه اعتماد نمیکنه

2) شما دو تا باید از عشق و لذت آگاه باشید. این سلطه و حکومت موقت است. آیا مشکلات دنیا برای تو مهم است

3) به چشمانی که از تو می پرسند خیره شو چون باز از تو نخواهد پرسید

4) هیچ وقت اسم واقعی ات را نگو و اگر گفتم به خویشتن بنگر هیچگاه نظاره نکن

5) هیچ گاه چیزی را نگو و کاری رو نکن که فردی که مقابلته متوجه نشه

6)هیچ گاه خالق چیزی نباش ممکن است از آن به نوعی دیگر تفسیر شود. ممکن است تمام مدت زندگی تو را به دنبال خود بکشد و یا دنباله رو تو باشد و هرگز تغییر نخواهد کرد

7) تنها حقایق دنیا رویاها هستند زیرا طبیعت نمی تواند با آنها دست و پنجه نرم کند.

دیالوگ های از فیلم پالپ فیکشن(قصه های عامه پسند) از کوئنتین تارانتینو

۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

هوا را از من بگیر خنده ات را نه

هوا را از من بگیر خنده ات را نه عنوان کتاب شعری از شاعر بزرگ شیلیایی پابلو نرودا است که توسط احمد پوری و به همت نشر چشمه چاپ شده است.

شعری از این مجموعه

به خاطر داری

در زمستان

روزی که به جزیره رسیدیم؟

...

تاک های رونده

در گذر ما

به نجوا درآمدند

و برگ های تیره بر سر راهمان ریختند.

تو نیز برگ کوچکی بودی

لرزان بر سینه ام.

باد زندگی تو را آنجا آورده بود.

تعدادی از شعرهای وی به زبان انگلیسی