۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

ما گناه داریم

ما دچار احساس له شدگی هستیم
و البته از طریق حکمت شادان
بر این له شدگی لبخند می زنیم
ما گناه داریم
چون خیلی هم زنده نمی مانیم
خیلی هم چیز زیادی نمی خواهیم
ما گاهی بدجوری اخساس خفگی بهمان دست می دهد
آسم هم نداریم
ما گاهی دلمان می گیرد
راستش اخیران دست به فحشمان هم خوب شده
ما به جای سیگار کشیدن و تف انداختن فحش می دهیم
ما از طریق حکمت شادان کماکان حفظ روحیه میکنیم
ما اخیران احساس به گروگان گرفته شدن بهمان دست داده
ما می خواهیم آدم معمولی باشیم مثل توی فیلم ها
اما این روزها آدم معمولی هم کم پیدا می شود
ما دچار شادخواری مفرط شده ایم از بس چایی تلخ خورده ایم
ما زیر سبیلمان که دندانمان باشد زرد شده از فرط شادخواری
ما همه تبدیل به حکمت دان شده ایم
اما در حکمت کار خود مانده ایم
ما گناه داریم
ما که تقصیری نداریم
ما که از اول نبودیم
بعدش آمدیم، اولش کسان دیگری بودند
ما بعدش رسیدیم، ما که تقصیری نداریم
کسی که از ما نپرسید
حالا که ما دیر آمده‌ایم تقصیر ما چیست
ما گناه داریم

ما سخن نگفتیم


ما سخن نگفتیم
و دو انگشت خود را به نشانه بردباری
آرام در سکوت برافراشتیم
شما نخواستید سخنان ما را بشنوید و برآشفته شدید
این سوی میدان خیل بردبارانِ خاموش
روان بر کوچه و خیابان‌ها
آن سوی میدان شمار اندکِ نعره‌زنانِ خشمناک
با کلاه‌خودهای بر سر و باتومی به دست
فریاد ما سکوتمان بود
ما در سکوت فریاد زدیم
ما هستیم...ما هستیم...ما را نادیده نینگارید
و اینگونه همچون رودی عظیم اما آرام
خود را از کوچه پس کوچه‌های شهری عبوس و دلمرده
به خیابان رساندیم
غروب بود
غروب سی‌ام خرداد
ما قلبمان می‌تپید
و از شدت اضطراب لبانمان خشکیده بود
ما می دانستیم که اتفاق می‌افتد
باتوم بدستانِ کلاه‌خود به سر
در هیات مردانی آرام و مصمم راهمان را سد کردند
و ما راهی نداشتیم جز اینکه از بیراه راه خود را بجوییم
فریادی پیچید
همراهان بیکباره فریاد برآوردند
آتش‌ها برافروخته شد
نجواها‌ها به فریادی مبدل شد
و صفیر گلوله از میان دود و خشم برخاست
تکه‌ایی سرب تفتیده کافی بود تا سینه‌ایی را بشکافد
چندان که فرصت به یاد آوردن خاطرات هم نباشد
چندان که فرصت اندیشیدن به روزهای نیامده
پیش از آنکه بگوید آه افتاده بود
در هیات سروی،‌انسانی
که می‌بایست بخندد، بگیرد
و از خاطرات این روز پر التهاب با هیجان دختری جوان خاطرات خود را بازگوید
از آنچه دیده
از آنچه شنیده
ما پیکرت را دیدیم
در آغوش سرد خیابان
با خونی جهیده بر چهره‌ات
با چشمانی باز
تو امتداد رویاهای من بودی
من امتداد دردهای تو بودم
قلبم نامت را نجوا می‌کند
خیابان نامت را نجوا می‌کند
شهر نامت را نجوا می‌کند
از ورای زمانها تاریخ نامت را نجوا خواهد کرد
شعری برای دختري كه در چهره تاريخ زل زد و دیگر رفتگان اين روزها که کسی نامی از آنها به زبان نیاورد و همه قلب‌های مضطرب

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

درباره هیچ چیز

اینروزها حالمان خوب نیست.دست و دلمان به کاری نمی رود.یا به نوشتن چیزی.کز کرده‌ایم گوشه‌ایی و مرتب در ذهنمان مرور می‌کنیم مرور می‌کنیم و مرور می‌کنیم.چه چیز را هم راستش خیلی معلوم نیست

راستش معلوم هم نیست که داریم مرور می‌کنیم یا چیز دیگر

اما گمانم همین‌ها برای اینکه بگویم ما گیج شده‌ایم . ما شکه شده‌ایم کم نباشد.حتمن کسان دیگر در جاهای دیگر و زمانهای دیگر هم همین وضع را داشته‌اند.آنها هم لابد شکه شده‌اند و دست و دلشان به کاری نمی‌رفته است. و منتظر اتفاقی بوده‌اند.

انگار اوضاع از کنترل خارج است و تصمیم ما بر سرنوشتمان چندان ارتباطی نمی‌یابد. همه‌اش به این فکر می‌کنیم که اتفاقی می‌افتد. کی. خدا می‌داند.اینروزها ذهنمان درگیر همین هاست

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

سربالایی

سربالایی/ بازم یه سربالایی/ بازم یکی دیگه/ بازم روزهای تلاش و از خستگی پس افتادن/ بازم یه سربالایی دیگه/ دیگه مهم نیست چقد بلنده/ دیگه مهم نیست چقد طول میشکه/ اینهم یه سربالاییه / یه سربالایی دیگه/ درست وقتی فکر میکنی همه چی روبراه/ و سربالایی تموم شد رفت پی کارش/ اوه خدای من بازم یکی دیگه/ بازم یه سربالایی دیگه/ باید عادت کنم/ باید اروم اروم سرمو بالا بگیرم/ باید یه نگاه به اطراف انداخت/ گاهی هم نگاهی به پشت سر/ البته نه اونقد که سرازیر شی/ باید نفس کشید/ میدونم سخته، اونم تو سربالایی/ 4/2/88

گناه نخستین

زندگی خوابیست یا رویایی/
یا چیزی میانه فرو بردن دود غلیظ سیگاری و واپس زدن ته مانده آن/
یا چیزی شبیه لغزش یک قطره از روی یک برگ/ 
و سقوط در انزوای عدم/
به قول شاعر آه/
فرصت یگانه زیستن و از آن پس دم فرو بستن/
و به انکار/ 
مثنوی هفتاد من نوشتن/
که در هیات بامبوی آفریقایی یا وزغی زهرآلود در حاشیه آمازون/
دوباره خواهم بالید/ یا نعشه سرزمین شیر و عسل شدن/ 
و عمری با طلسم گناه/ 
رو گرفتن از همه چیزی/ 
و صلیب وحشت بر پشت کشیدن/
و حتی لذت یک قهقه مستانه از خود گرفتن/ 
که مبادا نگاهبانان مرا بر پشت دروازه بهشت باز دارند/ 
به جرم نداشتن اوراق گواهی تصدیق/
بر سر چهار راههای تردید / 
جمعی با کیسه های انباشته از پاسخ‌های از پیش در نبشته ایستاده‌اند/ 
تا تردید جوانه‌هایی سرمازده باشد در فصلی بی موقع/ 
سوار بر درشکه مرد پیر خنزپنزری/ 
از راهی به بی‌راهی شدیم/ 
عاقبت چنین بود/ 
و این نیک سرانجام بایسته قومی بود/
که از هراس رعد/
از دامنه به میانه دره هجوم آوردند / 
و تیرگی ابرهای غضب ‌آلود را / 
از پس پشت نعره‌های رعد دلیل نگرفتند/
بر سیلی که از پس پشت این نعره ها / در ناآگاهی ما در می رسید/

۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

شعری برای تو

پرنده‌ایی از شاخه پرید

شاخه‌ی لخت پاییزی

آسمان چهره درهم کشیده

ناله‌ایی برآورد

عابری خسته پلکانی چند پیمود

و میانه راه

به دیواری تکیه داد

و من در آرامش

در خیال تو

شعری برای باران نوشتم

23/11/1382

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

یک تشکر خشک و خالی از گوگل

سلام آقای گوگل

مرا به جای میاورید

یکی از میلیونها مشترکتان هستم

خیلی مزاحم نمی شوم

قصد روده درازی هم ندارم

خواستم تشکری کرده باشم

نه باید این کار را می کردم

یک تشکر خشک و خالی

خوب به خاطر اینکه بالاخره یک جایی پیدا شد

جایی که کمی عقده هایم را خالی کنم

ممنون به خاطر این کارت

توهم خوبیست

توهم تمام نشدن

از اینکه فرصت دادی تا حرفهایم را بزنم

همه آنچه که در درونم است

یا دست کم بخشی از آنها

برای همه

برای همیشه

دیگر نویسندگان درجه سه نباید ناراحت باشند

دیگر لازم نیست پول بدهیم تا ناشرها کتابمان را چاپ کنند

فراموش کنید

همه چیز را

حالا هر چقدر که دلتان می خواهد بنویسید

حتی حرفهای ممنوعه را

نگران مخاطب نباشید

اگر خواندنی باشد

روزی به سرغتان خواهند آمد

مخاطب را می گویم

پس تا آن روز می نویسیم

هر چه دلمان بخواهد.

19/10/1387