۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه

ترانه‌ی بزرگ ترين آرزو

آه اگر آزادی سرودی مي‌خواند
کوچک
همچون گلوگاه ِ پرنده‌يي،
هيچ‌کجا ديواری فروريخته بر جای نمي‌ماند. ساليان ِ بسيار نمي‌بايست
دريافتن را
که هر ويرانه نشاني از غياب ِانساني‌ست
که حضور ِ انسان
آباداني‌ست.
همچون زخمي
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمي
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره‌يي
چشم بر جهان گشوده
به نفرتي
از خود شونده، ــ
غياب ِبزرگ چنين بود
سرگذشت ِ ويرانه چنين بود.
آه اگر آزادی سرودی مي‌خواند
کوچک
کوچک‌تر حتا
از گلوگاه ِ يکي پرنده!
احمد شاملو
دی ِ ۱۳۵۵رم

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

غازها یا عقاب ها

يكي از نويسندگان غربي در مقايسه زندگي غاز ها و عقابها نكات جالبي را اشاره كرده است او ميگويد : ادم ها دو دسته هستند غاز ها و عقاب ها . هرگز نباید عقاب ها رو به مدرسه غازها فرستاد و نباید افکار دست و پا گیر غازها فکر عقاب ها رو مشغول کنه . کسی که مثل غاز هست و تعلیم داده شده نمی تونه درست پرواز کنه و به خار و خاشاک گیر می کنه که مانع پروازش می شه . ولی عقاب رسالتش اوج گرفتنه . عقابی که مثل غاز رفتار می کنه از ذات خودش فرار می کنه . * غازها همه مثل هم فکر می کنند و همیشه هم ادعا می کنند که درست فکر می کنند . افکارشون کپی شده هست و اصلا خلاقیت نداره . اکثر مواقع هم همگی با هم به نتایج یکسان می رسند چون دقیقا مثل هم فکر می کنند . عقاب ها می دونند زمانی که همه مثل هم فکر می کنند در واقع اصلا کسی فکر نمی کنه . * غازها همیشه می دونند غاز دیگه چطوری زندگی کنه بهتره ! هر کسی جای کس دیگه تصمیم می گیره . برای همین اکثر یا دیر به بلوغ (فکری – جنسی – احساسی) می رسن و یا اصلا بالغ نمی شن . عقاب ها به خلاقیت ذهن هر کس اعتقاد دارن و در زندگی ماهیگیری به فرد یاد می دن و نه ماهی . در محله عقاب ها هر کسی جای خودش باید فکر کنه و کسی مسئولیت زندگی کس دیگه رو به عهده نمی گیره . * غازها حریم شخصی ندارند و بارها و بارها وارد حریم خصوصی عقاب ها می شن چون حرمت ندارند . عقاب ها به حریم شخصی هر فردی احترام می زارن و قاطعانه به افرادی که وارد حریم خصوصی اونها می شن تذکر می دن * غازها باید همه رو راضی نگه دارند و تمام تلاششون رو در روابط می کنند که همه انسان ها ، تک به تک از اونها راضی باشند . به جای انجام وظایف و رسالت خودشون ، رضایت همه اطرافیان رو با هر زحمتی شده به دست می یارن چون اگر به دست نیارن احساس خلا می کنند . عقاب ها می دونند که به دست اوردن رضایت همه افراد امکان نداره و نیمی از مردم همیشه با نیمی از افکار اونها مخالفند و این وظیفه یک عقاب نیست که مخالفانش رو راضی نگه داره.

۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه

گوگل خان متشکریم؛در حاشیه فارسی شدن بلاگر

بلاگر هم بالاخره فارسی شد. واقعاً خبر مسرت بخشی بود. در هر حال بلاگ اسپات یک سر و گردن از مشابه های خودش بالاتر است. فقط مانده بود فارسی سازی که آن هم به لطف گوگل خان برآورده شد.وقتی یاد اتفاقی می افتم که چند هفته اعصاب همه وبلاگ نویس های بلاگری را خورد کرده بود، اونم به خاطر شاهکار دوستان فیلترینگ وطنی؛ و تقریباً دسترسی به بلاگر غیرممکن شده بود؛ اونهم به خاطر یه وبلاگ که باید فیلتر می شد. و این همه بی مبالاتی و بی توجهی به جامعه کاربران وبلاگ نویس بلاگر از این اقدام بلاگر برای فارسی سازی آن دوچندان خوشحالم. قطعاً فارسی شدن بلاگر تنها به دلیل حضور فعال وبلاگ نویس های ایرانی در بلاگر است. این اقدام در جاییکه یاهو اسم ایران را از لیستش حذف کرده و کلاً در یک پروسه تدریجی حذف شدن در همه عرصه ها قرار داریم، جای خوشحالی دارد. فارسی شدن بلاگر را باید گذاشت به حساب وبلاگ نویس های خوب ایرانی و لطف گوگل خان. من جای ندیدم که بشود به تیم بلاگر نامه فرستاد؛ اما به هر حال گوگل خان متشکریم

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

نامه های بچه ها به خدا

خدای عزيز! به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟
امی
خدای عزيز! شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری
خدای عزيز! اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم.
ميگی
خدای عزيز! شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچين کاری کنم.
نان
خدای عزيز! در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام می‌دهد؟
جين
خدای عزيز! آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟
لوسی
خدای عزيز! اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولينگ می‌زند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمی‌رود؟
آنيتا
خدای عزيز! آيا تو وافعاً می‌خواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟
نورما
خدای عزيز! چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟
جان
خدای عزيز! من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟
نيل
خدای عزيز! آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که « نسبت به ديگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند؟ » اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.
دارلا
خدای عزيز! بخاطر برادر کوچولويم از تو متشکرم، اما چيزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، يک توله سگ بود.
جويس
خدای عزيز! وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمه‌ای نزنی.
دوست تو (اما نمی‌خواهم اسمم رو بگم)
خدای عزيز! لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هيچ چيز او تو نخواسته بودم. می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.
بروس
خدای عزيز! برادر من يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم می‌دادی‌ها! ها!
دنی
خدای عزيز! من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.
تام
خدای عزيز! فکر می‌کنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.
روث
خدای عزيز! من هميشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمی‌کنم.
اليوت
خدای عزيز! از همۀ کسانی که برای تو کار می‌کنند، من نوح و داود را بيشتر دوست دارم.
راب
خدای عزيز! برادرم يه چيزايی دربارۀ به دنيا آمدن بچه‌ها گفت، اما اون‌ها درست به نظر نمی‌رسند. مگر نه؟
مارشا
خدای عزيز! من دوست دارم شبيه آن مردی که در انجيل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کريس
خدای عزيز! ما خوانده‌ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس‌های دينی يکشنبه‌ها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط می‌بندم او فکر تو را دزديده.
با احترام دونا
خدای عزيز! آدم‌های بد به نوح خنديدند « تو احمقی چون روی زمين خشک کشتی می‌سازي » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همين کارو می‌کردم.
ادی
خدای عزيز! لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه می‌کنم.
دين
خدای عزيز! فکر نمی‌کنم هيچ کس می‌توانست خدايی بهتر از تو باشد. می‌خوام اينو بدونی که اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمی‌زنم.
چارلز
خدای عزيز! هيچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی، ديدم، معرکه بود

اجين

برگرفته از کتاب نامه های بچه ها به خدا

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

با عشق ، خدا

ظهر یك روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه ای را دید كه نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ی داخل آن را خواند : امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات كنم. 'با عشق، خدا ' امیلی همان طور كه با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا می خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمی نبود. در همین فكر ها بود كه ناگهان كابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، كه چیزی برای پذیرایی ندارم ! پس نگاهی به كیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یك قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید كه از سرما می لرزیدند . مرد فقیر به امیلی گفت: 'خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امكان دارد به ما كمكی كنید؟ ' امیلی جواب داد: 'متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام ' مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند . همانطور كه مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دوید: ' آقا، خانم، خواهش می كنم صبر كنید. ' وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ ‎ نها داد و بعد كتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برایش دعا كرد . وقتی امیلی به خانه رسید، یك لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور كه در را باز می كرد، پاكت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز كرد : امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و كت زیبایت متشكرم ، ' با عشق ، خدا این داستان رو یکی از دوستان میل کرده بود. دیدم جالبه اینجا آوردمش.اگر کسی نویسنده آن را می شناسد بگوید که اضافه کنم '

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

برای مهران قاسمی و شکفتنش در سی سالگی

وقتی سی سالگی ات را جشن می گرفتی
سرد نبود
باد نمی آمد
دو سه نفری جلوی دفتر روزنامه ایستاده بودند
روزنامه داخل قاب را می خواندند
وقتی امروز از آنجا رد شدم
سرد بود
باد می آمد
تعداد زیادی آنجا جلوی دفتر روزنامه بودند
تو داخل قاب شده بودی

۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه

قلبی از نان

در نانوایی قلبی از نان دیدم

بزرگ،گرم و معطر

و اندیشیدم

اگر قلبی از نان داشتم

چه بسیار کودک می توانستند آن را بخورند

برای تو دوست من که گرسنه ای

برای تو یک لقمه از قلب نانی ام

و برای تو،و برای تو و برای تو

دوستت دارم گفتن

به کودکی که گرسنه است و هراسان

کافی نیست

اگر کودکی را گریان ببینی

طفلکی گفتن کافی نیست

اگر قلب من از نان بود

چه بسیار کودکان می توانستند از آن بخورند

و شما که فرمان می دهید

منتظر چه هستید

چرا بمب هایی از نان نمی سازید

که در پایان هر جنگ، هر سرباز

با سبدی از بمب های زرین و معطر

شادان به خانه اش برگردد

اما این رویایی ست

و آن که گرسنه است هنوز می گرید

اگر قلب من از نان بود

لیلا ابراهیم سمعان، 10 ساله از لبنان

«مسابقه شعر جهانی کودک، برگزار شده از سوی یونسکو»

برگرفته از مجله نگاه نو – فروردین و اردیبهشت 1372

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

چکمه

صبح بود. صبح زود. سر کوچه منتظر سرویس مدرسه بودیم. برف سنگینی آمده بود. تا زیر زانو. یک خورده برف بازی کرده بودیم و حالا برف در دستکش های کاموایمان نفوذ کرده بود. مینی بوس مدرسه دیر کرده بود. بعد از کلی بحث و جدل تصمیم گرفتیم پیاده به مدرسه برویم.

در حالیکه بینیمان حسابی سرخ شده بود و آب دماغمان جاری به مدرسه رسیدیم. سوت و کور بود. حیاط بزرگ آن را طی کردیم تا رسیدیم به پله های ورودی مدرسه. ناظم که انگار از دفتر ما را دیده بود، عین جن بر ما ظاهر شد و گفت: اینجا چکار می کنید؟ مگر نمی دانید امروز مدرسه تعطیل است. سعید گفت: آقا رادیو اعلام نکرد. ممد گفت: آقا سرویس نیامد پیاده تا اینجا اومدیم. ناظم که وضع نزار ما را دید گفت: خوب حالا برید توی یکی از کلاس ها و کمی خودتون رو گرو کنید. بعدش هم زود برید.

کفش هامون حسابی خیش شده بود. شعله بخاری نفتی رو زدیم آخر. فقط ممد که یه جفت چکمه لاستیکی پوشیده بود خوش بحالش شده بود. فرضی دوستم که اسمش فضل الله بود ما که نه همه بهش میگفتند فرضی کتانی اش را درآورد تکیه داد به بخاری که کمی خشک شود. سرما از یادمون رفته بود و هرکس تکه ایی گچ گرفته بود بروی تخته هنرنمایی می کرد. همینطور سرگرم بودیم و مسخره بازی در می آوردیم که سر و کله ناظم پیدا شد. داد زد: حیدری گچو بزار سر جاش. چرا کفشات پات نیست. جهانگیری از روی نیمکت بیا پایین. این بوی چیه؟ کیف هاتون رو بردارید برید بیرون.

منو ممد و سعید کیفمون رو برداشتیم بیایم بیرون، فرضی هم یه لنگ کفشش رو که کنار بخاری بود گرفت دست که بپوشد که یکدفعه با یه صدای که جیغ و داد و گریه با هم قاتی شده بود گفت: آقا کفشم سوخت. کفشم چسبیده به بخاری. ناظم که کنار در وایساده بود داد کشید: خاک بر سرت. بوی سوختگی کفش توِ. ببین چکار کردی. چرا کفشت رو چسبوندی به بخاری. کفش فرضی از این زیره لاستیکی های کلفت بود. یه چیزی شبیه این اسپورتکس های که تو کفش ملی میفروشند. نوک کفش ذوب شده بود. بی اختیار خنده مون گرفته بود. از مدرسه تا خونه ما به کفش های فرضی می خندیدیم مسخره اش می کردیم و اون هم دنبالمون می کرد و با لگد ما رو می زد. فردا فرضی هم مثل ممد با چکمه اومده بود مدرسه.

۱۳۸۶ دی ۱۱, سه‌شنبه

سال 2007 هم تمام شد و رفت

دبیرستان که بودم سال های میلادی از اونجایی برام اهمیت داشت که ببینم مثلاً جام جهانی فوتبال کیه. چقد دیگه مونده. کی مقدماتی شروع میشه. المپیک کیه و از اینجور چیزها. اینهمه چیزهای مسخره حفظ کردیم که به کارمون نیومد، یه بار نشد این 12 ماه میلادی رو حفظ کنیم؛ بلکه یه جایی به درد خورد. هنوزم که هنوزه برای اینکه سردر بیارم توی چه ماه میلادی هستیم میرم سراغ روزنامه. جالب که در همه ملل تاریخ نسبتی دینی داره. تولد مسیح، هجرت محمد، تولد موسی و ... بقیه اش رو نمی دونم. ولی این نشان از اهمیت دین داره. به هر حال اگه روزی همه بشیریت هم بی دین شن این نمادها هنوز هست. خوب 2006 جام جهانی بود... الان 2008...پس دو سال دیگه مونده تا جام جهانی...