۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

آیدین نیکخواه بهرامی دیگر بروی حلقه نمی پرد

خبر کوتاه است. آیدین نیکخواه بهرامی بهمراه نامزدش در صانحه تصادف درگذشت

عجب جمعه بدی. فقط خبرهای بد.بازم تصادف. بازم شمال. بازم مرگ

یک روز قبلش پیروز میدان و سرخوش و روز بعدش در دل خاک سرد

تلخ و گزندست.حالا حتی اگه هیچ شناختی از بسکتبال هم نداشته باشی

وقتی دبیرستان بودم جمعه صبح می نشستم پای بسکتبال ان بی ا.

چه ذوقی کردم چند وقت پیش ایران قهرمان آسیا شد. حالا صمد برادرش که همیشه همراه و هم اتاقیشه توی اردو...

جمعه روز بدی بود.

آیدین به پکن نمی رسد.

آیدین دیگر بروی حلقه نمی پرد

مرد دو مترو پنج سانتی بسکتبال ایران به زیر خاک رفت

شاید رویایش حضور در المپیک پکن بود

رویایی که به تحقق نپیوست

یادش گرامی باد.جوان بلند بالای بسکتبال

و ما دوره می کنیم روز را و همیشه را

بی نظیر بوتو ؛ عکس هایی از سالهای نزدیک

بیخودی دلم گرفته. نمیدونم از بوتوِ یا از چیزی دیگه

بی نظیر بوتو ؛ عکس هایی از سالهای دور

بی نظیر بوتو سیاستمداری که چراغ زندگی اش خاموش شد. بالاخره یک روز باید آگهی مرگش را می دیدیم

بی نظیر بوتو ترور شد

بی نظیر بوتو ترور شد، یعنی مرد. بهمین سادگی . اولین تصویری که از این زن دارم، مربوط میشه به زمانی که به ایران اومده بود. کنار هاشمی رفسنجانی داشت از جلوی عده ای که براش سان می دیدند رد می شد. اولین چیزی از بوتو که نظرم رو جلب کرد، چهره اش بود. اونموقعه ها خیلی زیباتر بود، کنار هاشمی خیلی بامزه بود. میگن مرده ها عزیزن . تا دیروز که برخی اون رو عمل نفوذی آمریکا میدونستن، حالا ببینیم شنبه روزنامه ها چی میگن. بنیادگراهای اسلامی، این کلمه ایه که بیش از هر زمان دیگه ایی به گوش میخوره. میگن کار اوناست. بهرحال خیلی ها معتقد بودند که بوتو یه عامل کنترل کنندهدیکتاتوریسم مشرفه. بهرحال اون هم مرد. مثل گاندی. اصولاً هندها و پاکستانی ها که هم تبار هم هستند؛ از یه طرف دارای آدم های خیلی صلح طلبی هستند و از طرف دیگه دارای گروههای خیلی افراطی هستند.

۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

یک سایت آموزش زبانهای مختلف خوب برای بی حال ها

یادگیری زبان یکی از دغدغه های جدی امروزه است. حالا هر زبانی. سیستم ناکارآمد آموزشی ما هم طی 12 سال تحصیل جز یاد دادن یکسری قواعد حرفی برای گفتن ندارد. بازار کلاس های آموزشی هم که داغ است. کاری به برخی از آنها که فرصت طلب هستند و بی مایه ندارم. ولی خوب چند موسسه خوب هست که اگر آدم حال و وقتش را داشته باشد، به نتیجه ایی می رسد. برای کسانی که نه حال و نه وقت کلاس رفتن را دارند اینترنت گزینه خوبی است. یک سایت فارسی هست که لینکش را داده ام. اما چیزی که الان می خواهم معرفی کنم یک سایت بین المللی چند زبانه است. یک کلاس آموزشی رایگان فوق العاده با امکان چت با کسانی در سطح خودت و هزار جور امکانات دیگر که باید دید. مثل یک کلاس دانشگاهی ثبت نام میکنی. تعیین سطح میدهی و ... http://www.livemocha.com/

۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه

اندر حکایت این رادیوی اینترنتی

این رادیوی اینترنتی لاکی سون رادیو هم حسابی ما را اسیر کرده است. دستم نمی رود ازش خارج شوم. یک شبانه روز هم که پای آن بنشینی خسته نمی شوی مخصوصاً بخش ورلد موزیک آن. همین الان که دارم این سطور را مینویسم یک موسیقی تلفیقی با تم هندی پخش می کند که مخ من یکی دارد سوت می کشد. لینکش را می ذارم توی پیوندها. خداییش دیوانه کنندست. خودتون گوش کنید و قضاوت کنید.

www.luckysevenradio.com

درباره فروغ؛ کسی که به آن حسودیم می شود

فروغ ؛ فروغ فرخزاد از آن کسانی است که بهش حسودیم می شود

از آن آدمهای که جلوتر از زمان هستند. از آن آدم های که جسارت دارند، جسارت تغییر دادن، جسارت بودن، نه ادا در آوردن.

فروغ به روایت خودش

تنها صداست که می ماند

چرا توقف کنم ، چرا

پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند

افق عمودی است و حرکت فواره وار

و در حدود بینش ...

۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه

چارخونه کاریکاتوری از زندگی به سبک ایرانی

بعضی سریال ها و فیلم ها عجیب به دل مردم می نشیند و استقبال خوبی از آنها می شود حالا چه از نوع اشک و آه و اولترافداکارانه اش مثل یانگوم که حتی رئیس میراث فرهنگی را هم احساساتی کرد تا از وی به عنوان یک میراث زنده تقدیر کند و چه از نوع طنز و خنده اش مثل چارخونه علی الاصول و فی الواقع رازی در این میان پنهان است که مخاطبان فهیم را به این قسم از سریال ها مشتاق می کند در اینجا از یانگوم و جذبه هایش البته سوءظن نشود مراد جذبه های سریال است تا وقتی دیگر اما بد نیست تا به چارخونه و طنز جاری بر آن نیم نگاهی بیفکنیم کشش مخاطب به این اقمار سریال ها شاید حکایت از همدلی مخاطب با آنچه به نمایش درآمده داشته باشد شاید مخاطب تصویری از خود ولو کاریکاتوری را بر صفحه جادو می بیند من این را بیش از آنکه ناشی از خودآگاه کارگردان و عوامل صحنه بدانم،ناشی از ناخودآگاه کارگردان و عوامل و صد البته بداهه های بازیگران آن می دانم، در این قسم سریال ها به دلیل تنگی وقت مجال برای بازی های بداهه بسیار است و این بازیگر است که بر اساس درونمایه خود شخصیت های سریال ها شکل می دهد

۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

قلبم را بکاو

قلبم را بکاو

چیزی در آن نهان کرده ام

قلبم را بکاو

دانه گیاهان یکساله و رستنی در سطح است

و دانه درختان تناور در اعماق

به جستجوی چیزی

اعماق را بکاو

نگو که چیزی وجود ندارد

نگو که ارزش آن را ندارد

همه چیز در اولین برخورد نیست

غواص به جستجوی مروارید به اعماق می رود

اگر چه بسیار بار جز صدف های بی ارزش چیزی نمی یابد

اما

تنها با کاویدن بسیار است که آن چیز با ارزش به دست می آید

هر چیز آسان بهترین نیست

قلبم را بکاو

چیزی در آن نهان کرده ام

به وقتش خواهم گفت

۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

وقتی دل و روده آدم میریزه رو زمین - قسمت دوم

بالاخره صدای آژیر آمبولانس بگوشم رسید. قند تو دلم آب شد. احتمالاً یه چند ساعت بیشتر زنده می موندم. داشتم مث فیلما با خودم فکر می کردم... آه اگر فقط یک روز ... فقط یک روز دیگه به من فرصت میدادن... آمبولانس دیگه اونقدر نزدیک بود که آژیرش یه مرده رو زنده کنه. سریع دو نفر با یه برانکارد اومدن بالای سرم... آقا لطفاً اجازه بدید... کنار لطفاً... خدا میدونه چقدر طول کشید تا از لای این جمعیت علاف تونستن رد بشن. حالا من روی برانکارد بودم. و اونها هم سعی میکردن منو از لای ماشین ها رد کنن تا برسیم به آمبولانس. .. آمبولانس راه افتاد ، یعنی راه که نیفتاد . سعی داشت راه بیفته؛ چون توی ترافیک گیر کرده بود...

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

فقط سی متر ... یه خونه سی متری ... فقط سی متر

بقل دستیم که بلند شد زود اومد نشست کنارم جلوی موهاش ریخته بود، یه تی شرت راه راه و یه شلوار جین پاش بود. انگشتاش از فرط کار با مواد روغنی مثل گریس و ... سیاه شده بود. از اون سیاهی هایی که هی چسفیدکننده ای نمی تونه اون رو به حالت اولش برگردنه. هنوز چند لحظه نگذشته بود که شروع کرد به صحبت کردن. یه واحد سی متری ... یه واحد سی متری اگه آدم داشته باشه ... منم ساکت وایساده بودم نگاهش می کردم. ادامه داد: آقا دولت ما دولت نیست ... سی متر. فقط سی متر. آقا اجاره نشینی بیچاره مون کرده. سی متر کافیه. هر چی باشه از اجاره نشینی بهتره. بدن آلمانی ها بسازن. مث نواب. فقط سی متر. درسته سی متره ولی هرچی باشه از اجاره نشینی بهتره. بدنش رعشه داشت. مرتب به طور غیر ارادی تکون میخورد. بعد با حسی از لذت یا رویا یا خوش خیالی بقیه پروژ ش رو ترسیم کرد. مجموعه های چند طبق بسازن. عین کولیدور. وارد که میشی چند تا واحد. مرتب با دیوارهای سنگ شده خوشگل. کوچه هاش هم شماره داشته باشه. مث فیلما. کوچه یک ، دو، سه ... نه مث ایران خیابون مهین کوچه شهین. هفت تیر که رسیدیم بهش تذکر دادم که پیاده شه، چون قبلاً تو حرفاش گفت که هفت تیر ایستگاه داره؟ منم پیاده شدم. پشت سرش بودم. تو راه با خودش زمزمه می کرد: فقط سی متر ... یه خونه سی متری ... فقط سی متر

۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

بالاخره یه روز همه چی تموم میشه

بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی به سقف زل زده بودم با خودم زمزمه می کردم. بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه اینو وقتی به ساعت زل زده بودم با خودم زمزمه می کردم. بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی یه روز تمام نخوابیده بودم با خودم زمزمه می کردم. بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه اینو وقتی که هیچ پولی تو جیبم نبود با خودم زمزمه می کردم بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی پنج بار توی کنکور شرکت کردم و فهمیدم نمیشه قبول شد با خودم زمزمه می کردم بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه اینو وقتی فهمیدم که با تمام وجود می خوندم و همه گوشاشون گرفته بودن بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی فهمیدم که طرف مرتب به ساعتش نگاه می کرد و زورکی لبخند می زد بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی فهمیدم که سه ساعت از قرارمون گذشته بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه اینو وقتی یه ماشین داشت می اومد طرفم می خواستم زمزمه کنم بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی لای چرخ یه ماشین کله ام له شده بود با خودم زمزمه نمیکردم چون نمی تونستم زمزمه کنم چون همه چی تموم شده بود...

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

زمان جنگ بود دیگر

تکه تخته ای را از جعبه چوبی جدا می کردیم؛ توی کوچه پس کوچه ها می افتادیم دنبال هم. زمان جنگ بود دیگر... بیشتر شب ها توی خواب کابوس می دیدم. می دیدم که عراقی ها با چتر اومدن پایین. توی مدرسه ما. نمی دانم شاید تاثیر فیلم های پارتیزانی و جنگ جهانی دوم بود که زیاد توی تلویزیون پخش می شد. برای اینکه از ترس خوابم ببرد به زور خودم را جا می دادم بین برادرهایم. نمی دانم شاید فکر می کردم اگر گوشه باشم می آیند سر وقتم. عراقی ها را می گویم. توی کوچه ها می افتادیم دنبال هم. از این کوچه به آن کوچه. دست آخر یکی از پشت سر یکدفعه می بستد به رگبار. کز کرده بودی یه گوشه ... مث فیلمها و منتظر دشمن بودی. اما بعضی وقتا غافلگیر می شدی. اونوقت بود که به گلوله بسته می شدی. یا می کشتی یا کشته می شدی. راه سومی نبود. زمان جنگ بود دیگر. حالا میگن زمان دفاع مقدس. زمان ما زمان جنگ بود دیگر... همه چی مون شکل جنگ بود. یادم میاد توی امتحان نقاشی کلاس اول توی مدرسه اسدالله کردی یه تانک کشیده بودم با چندتا سرباز، سعید دوستم کپل رو کشیده بود؛ کپل مدرسه موشها. جنگ همه سلول های سرم رو اشغال کرده بود.همه رو. منم به نوعی جانباز محسوب می‌شوم. جانباز ذهنی. زمان جنگ بود دیگر ...

۱۳۸۶ مهر ۱۰, سه‌شنبه

وقتی دل و روده آدم میریزه رو زمین

از وقتی که اومدم توی این شهر لعنتی با همه چیزش کنار اومدم الا این موتورسوارا. بارها شده یه موتور از فاصله دور داشته میومده اونقدر که بشه دوبار عرض خیابون رو طی کرد، اما من وایسادم تا اون رد شه بعد رفتم. تا اینکه آخرش شد اون چیزی که نباید می شد. .. ظهر بود دو دل بودم توی رفتن و موندن. مدتی بود بد عادت شده بودم. میزدم توی خیابون. هر چه بادا باد. با دندونام داشتم پوست لبم رو می کندم. نگاهم به خیابان بود... پیش خودم گفتم اتوبوس رو که رد کنم رسیدم اونور. همین طور هم شد اما... یکدفعه چشمام جرقه زد... موتوری با تمام سرعت توی اون یه وجب جا... اومد بپیچه شاخ فرمونش شطرق رفت تو شکمم... کوبیده شدم به پرایدی که دو سه متر جلوتر می خواست بریده گی رو دور بزنه....................... همه جا سیاه بود یا لااقل من جایی رو نمی دیدم. یه چیز گرم داشت آروم از گرد نم جُر می گرفت می رفت پایین. صدای بوق و داد و بیداد می اومد. اما نمی دونم چرا خبری از گنجشک های که باید دور سرم مث کارتونا میچرخیدن نبود. شاید اوضاعم خراب تر از اون چیزی بود که گنجشک ها دورش بچرخن. انگار یه شب رو تا صبح روی آسفالت خوابیده بودم. همه جام درد می کرد. یه خورده که گذشت ته مونده مخم که توی تصادف له شده بود مث پی سی های اوراقی داشت می اومد بالا. موتوسواره که انگار مث نمایش های بدلکاری پریده بود روی یه کوپه کارتن بدون اینکه چیزیش بشه افتاده بود یه گوشه، همین که پلیس اومد خودش رو مث بازیکنایی که تمارض به آسیب دیدگی می کنن ولو کرد رو زمین. کماکان من روی زمین ولو بودم. انتظار داشتم مث فیلما نیروی امداد برسه، اما اثری ازشون نبود. حالا پلیس بالای سرم بود... الو اورژانس 115... ما یه مصدوم داریم ... تصادف توی خیابان کریم خان ... نیاز فوری به آمبولانس ... هر کسی یه چیزی می گفت؛ کارش تمومه ... بابا یکی اینو برسونه داره تموم میکنه ... یکی داشت با سرم ور می رفت که پلیس گفت: آقا مصدوم رو حرکت ندین ... یکی دیگه جواب داد: مصدوم کدومه، طرف تلف شد. وقتی هنوز مخم هنگ نکرده بود یادم میاد واژه تلف رو برای حیونا به کار می بردن... لعنت به این شانس ... حالا خوبه خودم دیدم که توی خیابون پشتی یه آمبولانس کنار آتش نشانی پارک کرده ... لعنت به این شانس تا اینجا 500 متر بیشتر فاصله نداره...

۱۳۸۶ مهر ۳, سه‌شنبه

نوجوان و پیر جغرافی دان

اومد نشست روبروی من ... منم شروع کردم تو ذهنم به تحلیل کردنش ... روحیات نوجوانانه داره...یه حس استقلال... تو همین فکرا بودم که یدفعه یه پیرمرد نشست بغل دستش... پرسید: این اتوبوس از امیرآباد رد میشه؟... پسره جواب داد: میره تا ته بلوار ... تا میدون توحید ... بعد پیرمرده گفت: خوب بگو از چهارراه امیرآباد رد میشه دیگه... بعد ادامه داد :" جوونای این دوره زمونه آدرس دادن هم بلد نیستن... فقط بلدن بگن بالاتره...پایین تره... رو کرد به پسره گفت: درست نمی گم؟ ... پسر جواب داد: چی بگم،لابد حق باشماست... پیرمرد ادامه داد: قدیما به شمرون می گفتن بالا؛ به شابدل عظیم می گفتن پایین. حالا از قضا شمرون رو به شمال هم هست...از سر انقلاب تا ته امیرآباد خیابون امیرآباده ... ادامه داد: خوب از معلملتون بهتر توضیح نمیدم ... اگه همه معلما مث من توضیح می دادن چی می شد؟... پسر شیطنت کرد گفت: همه می شدیم جغرافی دان...

۱۳۸۶ مهر ۱, یکشنبه

چند روایت نامعتبر

روایت اول ...آخرین اتوبوسی بود که ایستگاه رو ترک می کرد. بهمین خاطر دیر راه افتاد. راننده بلیط ها رو که جمع کرد ... موقع حرکت؛ آقای مامور پلیس راهنمایی و رانندگی با دو تا درجه گنده سر هر شونش نشست کنار راننده روی میله و شروع کرد به صحبت کردن با راننده... روایت دوم ...موتور... موتور آقا ... موتور کولردار بدون معطلی و چراغ قرمز روایت سوم ... درست جلوی چشمم برچسب تاکسیرانی دیده میشه... شکلش غیرعادیه... تو ترافیک به تاکسی بغلی نگاه می کنم... بعله...با هنرمندی لایه بالای اون رو بریده... بنابراین مشخصات تاکسی معلوم نیست... پائین تر شماره های تماس تاکسیرانی بعضی عددهاش نیست... یعنی با تیغ کنده شده روایت چهارم... موقعیت: روز، نان پزی ... یه دونه از اون نون بربریا بده ... فروشنده که یه بچه 13-14ساله اس میگه: چشم... این وظیفه ماست ... غروب که میرم دوبار ازش نون بگیرم، میره از اون پشت واسم از نونایی که تازه از تنور درومده میاره... لبخند میزنه میگه... شما دیگه از مشتریای خودمون هستید روایت آخر... حلیمِ اعلاء ... درجه یکِ... مخصوص ... کیلویی 2000تومن

۱۳۸۶ شهریور ۳۰, جمعه

وقتی پلیس ها عاشق می شوند

دو سه روزی بود که اونا رو می دیدم. تکیه می زدن به دیوار اتاقک بیرون مترو و خیلی آروم و زیر لبی با هم حرف زدن. حرف زدنشون اصلاً شکل حرف زدن دو تا همکار نبود. سرشون رو انداخته بودن پایین،گاهی هم به جلو نگاه میکردن. دستاشون رو از پشت قلاب کرده بودن بهم و تکیه داده بودن به دیوار. اما انگار چیزی نمی دیدن. توی اون فاصله ایی که اونا سرگرم حرف زدن بودن، دیگه به کسی گیری داده نمی شد. یعنی دیگه کسی نبود که گیر بده. وقتی پلیس هاعاشق می شوند ...

۱۳۸۶ شهریور ۲۸, چهارشنبه

من یک زن هستم؛ لطفاً جایت را به من بده

قطار به ایستگاه که رسید زنی وارد شد. چون ایستگاه اول بود و دیر وقت صندلی خالی برای نشستن زیاد بود. نشست جلوی من کنار یه آقا. زنها معمولاً میل دارن که در صورت جا بودن یک فاصله ای از مردها بگیرند(علتش هم بماند برای بعد). زن نشست و مشغول خوردن یک تکه بسکویت شد. ایستگاه بعدی تعداد مسافران بیشتر شد و واگن تقریباً پر شد. کنار من و روبروی من دو جای خالی وجود داشت .یک خانم دیگه در همین حین از بغل دستی من که در موقعیت انتهایی ترین صندلی چسبیده به حفاظ شیشه ای بود خواست تا یه صندلی بره اونور تر یعنی بیاد کنار من تا اون بتونه جاش بشینه(یه حالت روانی که آدم احساس راحتی بیشتری می کنه...بارها دیدم که با باز شدن در مسافرها به سمت کنج ردیف صندلی ها هجوم می برن...به جابجا شدن توی تاکسی وقتی یه خانم وسط قرار میگیره فکر کنین...یه چیزی مث اون. بهرحال اون خانم به آقاهه گفت: میشه برید اونور من اینجا بشینم و آقاهه هم در جواب خیلی محکم گفت: نه. خانمه که اگار اصلاً انتظار چنین حرفی رو نداشت کلی جا خورد. اونور یه آقاهه رگ فردینیش گل کرد گفت: خانم بیاید اینجا بشینید. خانومه داشت منفجر می شد.آقاهه در حال ور رفتن با موبایلش بود.آقا فردینه هم هر چند لحظه یه بار یه نگاه به اون آقاهه می کرد و زیر لب بهش فحش می داد. خانوم اولیه هنوز داشت بسکویت می خورد.من زل زده بودم به لبه یقه مانتوش سعی می کردم نوشته روش رو بخونم. یه چیزی مث یه دکمه درشت فیروزه ای که روش یه چیزی تو مایه های کانون وکلای ایران نوشته بود ...

۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

راننده اتوبوس و غرور نوجوانی

همه که سوار شدیم یه پسر نوجون وایساد سر پله اتوبوس. اتوبوس که راه افتاد راننده گفت: بچه واینیست اونجا.بیا بالا. پسر نوجون که لابد برا خودش هیبتی داشت به حرفش گوش نکرد . شاید هم چون گفت بچه بهش برخورد. اتوبوس از رو گذر کریم خان گذشت تا رسید به میدون هفت تیر. همون جایی که میدونه اما شبیه هیچ میدونی نیست. تو اون شلوغی و ترافیک پسر خواست از فرصت استفاده کنه و نرسیده به ایستگاه بره پایین. شاید هم می خواست یه جورایی جواب راننده رو بده که یهو راننده در رو زد. پسر هم گیر کرد لای در. هرچقدر تلاش کرد خودش رو از لای در خلاص کنه فایده نداشت. دیگه کم کم داشت دردش میومد،اما غرورش بهش اجازه نمی داد چیزی بگه. دست آخر با یه لحنی که کمیش حاکی از عجز بود و کمی هم اعتراض گفت در باز کن...راننده و همه ما داشتیم به پسری که لای در گیر کرده بود و تقلا می کرد خارج بشه نگاه می کردیم. بالاخره پسر تونست خودش رو رها کنه . از لای در که خلاص شد داشت زیر لب غر می زد که راننده در رو زد که بره سر وقتش . ما همه داشتیم نگاه می کردیم. راه باز شد و اتوبوس به ایستگاه رسید. راننده با صدای بلند گفت بفرماین...

۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

اکشن به سبک ایرانی

اگه بگم میدون هفت تیر عجیب ترین میدون دنیاست،اصلاً غلو نشده؛ چون اصلاً میدون نیست.در عین حال اسمش میدون هفت تیرِ.مثل همیشه ماشینها به طرز معجزه آسایی تو هم میلولن و راه خودشونو میگیرن میرن.اما همیشه هم همه چیز بر وفق مراد نیست. یه تاکسی با یه وانت یه تماس بسیار جزئی در حد نیم ریشتر پیدا میکنه اما واکنش صاحب اون در حد 10 ریشتره. همه چی مهیای ژانر اکشنه.کارکتراش دو تا پیرمرد بالای 60 سال . یقه هم رو گرفتن ول هم نمی کنن. یادش بخیر فردین و بیک ایمانوردی . شطرق یه مشت از طرف راننده وانت حواله راننده تاکسی میشه. پلیس سر میرسه ، اما آتش انتقام در درون راننده تاکسی شعله میکشه . مثل فیلم های فارسی...پس شطرق یه مشت حواله چونه راننده وانت ..عینکش پرت میشه...لباسش پاره... البته زیر چشم راننده تاکسی هم قرمزِ قرمز... جدال همچنان ادامه داره...اکشن بومی... اکشن به سبک ایرانی...

۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

دیالوگ های عاشقانه در مترو

کنار من نشسته بود. از چهره اش می شد عصبانیت رو خوند. قطار اومد و منم سریع رفتم که یه جا پیدا کنم.اون دختره هم تو فضای جلوی در قطار به صفحه شیشه ایی تکیه زده بود.کنارش یه پسر جون با قد بلند و هیکل گنده وایساده بود،داشت باهاش حرف می زد.دو دستش رو دو طرف سر دختره قرا داده بود و سرش رو فشار می داد. دختر هم با چهره ای درهم هی میگفت ...نکن ..حسین نکن...بسه دیگه ...یه چیزی میگم ها...پسر با تمام هیکلش اونو احاطه کرده بود.کنار اونها یه زوج ترکمن که یه بچه کوچیک همراهش بود وایساده بود.زن یه لباس محلی قشنگ سرتاپایی با یه روسری بلند تو سرش بود.با چشمای سبز.بین راه بچه شروع کرد به گریه کردن .پسر جوون هم حواسش رفت طرف بچه و شروع کرد به بازی کردن با بچه. هنوز اخم دختر تو هم بود ...