۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

منوي صبح شنبه

کسالت ثانیه ها
چشمان بی حوصله ام را
خواب می کند
............
بی رمقی انگشتان
این نوشته را
خود به خود
کوتاه می کند
......................
صدای پرنده همسایه عذابم می دهد
انگار
که کارد بر استخوانم می نهد
................
مانده ام پشت تجربه های متورم
اینروزها تورم هم
امانم نمی دهد
.............................
اشک هایم هم در نمیاد
اینروزها
کمبود آب هم پیدا کرده ام
....................................
این سردرد هم
بیخیال نمی شود
آخرش یک روز ناکارم می کند
............................
از دست آنفلونزای نوعA
قسر در رفته ام
گمان نکنم ولی
این زمستان را تا بهار سر کنم
................
با خودم می گویم
هی بیخیال
می بینم ساعت هاست در خیالات سیر می کنم
.............................
خانمی در سیدنی گفت
بساط تفریح روی پل پهن است
من اینجا یک لحظه
بلیط اتوبوس یادم می رود
........................
 نه اینکه بگویم حکایت تمام است
نه ، کماکان باقیست
مانده ام ببینم حکایت
آخرش با ما چکار می کند

هیچ نظری موجود نیست: