۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

جمعه ساعت هشت صبح


سایه ام را با تیر می زنم
وقتی که به ردیف، کنار سایه‌های دیگر ایستاده است
شاید اثر نکند... نه
به دارش میکشم
در ساعت هشت صبح
فرصت گریستن هم بهش نمی دهم
به دارش میکشم
در روز جمعه، ساعت هشت صبح
ریشه ام را با تبر
نه شاید اثر نکند
 با اره برقی
حتماً اثر می کند
میخواهم صدای فرو افتادنم را بشنوم
و قهقه اره بدست را
تا کسی بی دلیل بر من دخیل نبندد
تا راه گمراهی بسته شود
شاید راهی به ضریح باز شود
ناخن هایم را با انبر می کنم
با زجه و درد
و خونی که بر آن آماس بسته است
آنقدر اینکار را ادامه می‌دهم که همه داستان آفرینش یادم بیاید
چه آنچه گفته شده
چه آنچه گفته خواهد شد
سینه ام را می‌شکافم
و قلبم را که همچون بچه گنجشکی کوچک
که از مادر جدا مانده
 و از هراس کودکی تخس
که هوس کندن سر وی را کرده
بر خود می‌لرزد
با دشنه ایی در می‌آورم
دشنه ایی از جنس دشنه هایی
که نامرد در تاریکی از پشت قلبی را بدان درهم می‌درد
و از آن پس
یازده بار ... یازده بار نیش دشنه ام را در آن فرو می کنم
یازده بار
دو کاسه چشمم را با انگشتهای بی ناخنم
و فشار شان می‌دهم
تا صدای لهیدگیشان
مثل صدای زنگ در گوشم بپیچد و بپیچد و بپیچد
و مرا ببرد تا جایی حوالی کویر
آه ای تاریخ شکوهمند حماسه و دلیری
آه ای تاریخ... ای تاریخ
ای که دیروز مرا به امروزم پیوند زدی
و از میان زباله های ذهنم
حماسه ایی آفریدی
نه... نشد ...اینبار هم نشد
دفعه بعد می بایست که خود را و همگنان دیگر را
از دامنه ایی به سراشیب دره پرتاب کنم
آنقدر که فرصت مرور خاطراتمان برایمان باشد
تقدیر شاعر این است
تقدیر این است
...
براي آنكه در جمعه ساعت هشت صبح اعدام شد

هیچ نظری موجود نیست: