غروب آمد و
تو نیامدی
جوانان کوچه بازآمدند
با درد,شادی, غرور
و فکر فردای دیگر
و تو نیامدی.
به جستجو
هراسان و پرسان
رنجور و ناتوان
گشته ام
گشته ام
گشته ام...
از این همه گشتن و نجستن
سرگشته ام.
حالا هر غروب
انتظار آمدنت را به عبث نشسته ام.
رویاهایت را کجا دوره می کنی
در کدام دهلیز تنگ
در کدام بند
به کدامین جرم
رویاهایت را کجا دوره می کنی
کجا آرامیده ایی
کدام خاک,کدام خاک
صورتت را پوشانیده است
خدایا خدایا نهالهای کوچک
بایست که بر بالند
و پیرانِ فرتوت بر خاک
چه میشود ما را
که نهالهای مغرور بر خاک میشوند
و پیران فرتوت میکشند
زندگی را
و گلوهامان را چنگ
امروز کجایی؟
حک شده بر پیکر خمیده تاریخ
کجا بیابمت...کجا بیابمت
در کدام سردخانه انجماد ذهن انسانی
پیکرهای انباشته،تلنبار
در وسعتی تنگ
چهرهایی که روزی
سراسر شادی بودند
سراسر لبخند
سراسر زندگی
چهرهای منجمد
چهره های مرگ
آه که این اشک را سر بازایستادن نیست
و کلمات در تلاشی نومید
سطری را به سطر دیگر پیوند میدهند
کلمات دروغ میگویند
فریبم میدهند
در پی آنند
که شوری بیافرینند
و یا احساس همدلی
تا همه چیز تمام شود
تا در تلاشی مذبوح
فراموشمان شود
افسوس که زندگی جز فراموشی چیزی نیست
تا رنجهای عظیم
به خاطرهایی جذاب
برای شبی بلند و زمستانی
بدل گردد
گویی تقدیر ما اين است
گویی تقدیر ما این بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر