۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

ما سخن نگفتیم


ما سخن نگفتیم
و دو انگشت خود را به نشانه بردباری
آرام در سکوت برافراشتیم
شما نخواستید سخنان ما را بشنوید و برآشفته شدید
این سوی میدان خیل بردبارانِ خاموش
روان بر کوچه و خیابان‌ها
آن سوی میدان شمار اندکِ نعره‌زنانِ خشمناک
با کلاه‌خودهای بر سر و باتومی به دست
فریاد ما سکوتمان بود
ما در سکوت فریاد زدیم
ما هستیم...ما هستیم...ما را نادیده نینگارید
و اینگونه همچون رودی عظیم اما آرام
خود را از کوچه پس کوچه‌های شهری عبوس و دلمرده
به خیابان رساندیم
غروب بود
غروب سی‌ام خرداد
ما قلبمان می‌تپید
و از شدت اضطراب لبانمان خشکیده بود
ما می دانستیم که اتفاق می‌افتد
باتوم بدستانِ کلاه‌خود به سر
در هیات مردانی آرام و مصمم راهمان را سد کردند
و ما راهی نداشتیم جز اینکه از بیراه راه خود را بجوییم
فریادی پیچید
همراهان بیکباره فریاد برآوردند
آتش‌ها برافروخته شد
نجواها‌ها به فریادی مبدل شد
و صفیر گلوله از میان دود و خشم برخاست
تکه‌ایی سرب تفتیده کافی بود تا سینه‌ایی را بشکافد
چندان که فرصت به یاد آوردن خاطرات هم نباشد
چندان که فرصت اندیشیدن به روزهای نیامده
پیش از آنکه بگوید آه افتاده بود
در هیات سروی،‌انسانی
که می‌بایست بخندد، بگیرد
و از خاطرات این روز پر التهاب با هیجان دختری جوان خاطرات خود را بازگوید
از آنچه دیده
از آنچه شنیده
ما پیکرت را دیدیم
در آغوش سرد خیابان
با خونی جهیده بر چهره‌ات
با چشمانی باز
تو امتداد رویاهای من بودی
من امتداد دردهای تو بودم
قلبم نامت را نجوا می‌کند
خیابان نامت را نجوا می‌کند
شهر نامت را نجوا می‌کند
از ورای زمانها تاریخ نامت را نجوا خواهد کرد
شعری برای دختري كه در چهره تاريخ زل زد و دیگر رفتگان اين روزها که کسی نامی از آنها به زبان نیاورد و همه قلب‌های مضطرب

هیچ نظری موجود نیست: