۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

زمان جنگ بود دیگر

تکه تخته ای را از جعبه چوبی جدا می کردیم؛ توی کوچه پس کوچه ها می افتادیم دنبال هم. زمان جنگ بود دیگر... بیشتر شب ها توی خواب کابوس می دیدم. می دیدم که عراقی ها با چتر اومدن پایین. توی مدرسه ما. نمی دانم شاید تاثیر فیلم های پارتیزانی و جنگ جهانی دوم بود که زیاد توی تلویزیون پخش می شد. برای اینکه از ترس خوابم ببرد به زور خودم را جا می دادم بین برادرهایم. نمی دانم شاید فکر می کردم اگر گوشه باشم می آیند سر وقتم. عراقی ها را می گویم. توی کوچه ها می افتادیم دنبال هم. از این کوچه به آن کوچه. دست آخر یکی از پشت سر یکدفعه می بستد به رگبار. کز کرده بودی یه گوشه ... مث فیلمها و منتظر دشمن بودی. اما بعضی وقتا غافلگیر می شدی. اونوقت بود که به گلوله بسته می شدی. یا می کشتی یا کشته می شدی. راه سومی نبود. زمان جنگ بود دیگر. حالا میگن زمان دفاع مقدس. زمان ما زمان جنگ بود دیگر... همه چی مون شکل جنگ بود. یادم میاد توی امتحان نقاشی کلاس اول توی مدرسه اسدالله کردی یه تانک کشیده بودم با چندتا سرباز، سعید دوستم کپل رو کشیده بود؛ کپل مدرسه موشها. جنگ همه سلول های سرم رو اشغال کرده بود.همه رو. منم به نوعی جانباز محسوب می‌شوم. جانباز ذهنی. زمان جنگ بود دیگر ...

هیچ نظری موجود نیست: