۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

دیالوگ های عاشقانه در مترو

کنار من نشسته بود. از چهره اش می شد عصبانیت رو خوند. قطار اومد و منم سریع رفتم که یه جا پیدا کنم.اون دختره هم تو فضای جلوی در قطار به صفحه شیشه ایی تکیه زده بود.کنارش یه پسر جون با قد بلند و هیکل گنده وایساده بود،داشت باهاش حرف می زد.دو دستش رو دو طرف سر دختره قرا داده بود و سرش رو فشار می داد. دختر هم با چهره ای درهم هی میگفت ...نکن ..حسین نکن...بسه دیگه ...یه چیزی میگم ها...پسر با تمام هیکلش اونو احاطه کرده بود.کنار اونها یه زوج ترکمن که یه بچه کوچیک همراهش بود وایساده بود.زن یه لباس محلی قشنگ سرتاپایی با یه روسری بلند تو سرش بود.با چشمای سبز.بین راه بچه شروع کرد به گریه کردن .پسر جوون هم حواسش رفت طرف بچه و شروع کرد به بازی کردن با بچه. هنوز اخم دختر تو هم بود ...

۲ نظر:

قلــم صد و سی و نه گفت...

139..
سلام به آقا كريم گل
آقا كلي ارادت و اين حرفا...
كلي با پست مترو حال كرديم

پيش ما هم بيا

ارادت

ناشناس گفت...

سلام من از این دیالوگه عاشقانه تو مترو حال کردم
یک حس جالب به من داد
مقایسه قشنگی بود
آره
با چشمهای سبز!

همیشه چشمها هستند که ما رو محسور میکنند
((اگر چه هیچ کس نیومد
سری به تنهایت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیارو مرد باش))
به یاده روزی که تو نزدیکی میدون Q یه پسره سیگار میکشید و شما به حرفاش گوش می کردید
دوستدار شما
خدا حافظ