۱۳۸۶ شهریور ۲۶, دوشنبه

راننده اتوبوس و غرور نوجوانی

همه که سوار شدیم یه پسر نوجون وایساد سر پله اتوبوس. اتوبوس که راه افتاد راننده گفت: بچه واینیست اونجا.بیا بالا. پسر نوجون که لابد برا خودش هیبتی داشت به حرفش گوش نکرد . شاید هم چون گفت بچه بهش برخورد. اتوبوس از رو گذر کریم خان گذشت تا رسید به میدون هفت تیر. همون جایی که میدونه اما شبیه هیچ میدونی نیست. تو اون شلوغی و ترافیک پسر خواست از فرصت استفاده کنه و نرسیده به ایستگاه بره پایین. شاید هم می خواست یه جورایی جواب راننده رو بده که یهو راننده در رو زد. پسر هم گیر کرد لای در. هرچقدر تلاش کرد خودش رو از لای در خلاص کنه فایده نداشت. دیگه کم کم داشت دردش میومد،اما غرورش بهش اجازه نمی داد چیزی بگه. دست آخر با یه لحنی که کمیش حاکی از عجز بود و کمی هم اعتراض گفت در باز کن...راننده و همه ما داشتیم به پسری که لای در گیر کرده بود و تقلا می کرد خارج بشه نگاه می کردیم. بالاخره پسر تونست خودش رو رها کنه . از لای در که خلاص شد داشت زیر لب غر می زد که راننده در رو زد که بره سر وقتش . ما همه داشتیم نگاه می کردیم. راه باز شد و اتوبوس به ایستگاه رسید. راننده با صدای بلند گفت بفرماین...

هیچ نظری موجود نیست: