۱۳۸۷ دی ۶, جمعه
گاهی به آسمان نگاه کن
۱۳۸۷ آذر ۵, سهشنبه
تاریکی
۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه
زنان ایل
با قلب های صاف شان
با دست های که در پیوند با زمین است و افتاده
در کمرکش رشته کوههای بهم بافته
همچون گیسوان زنان ایل
بر کمرکش کوهسار
با هلهله شبان که گله را به سوی سیاه چادر می خواند
و دخترکانی که با چهره آفتاب سوخته
ترانه ایی را به وقت برداشت خرمن زیر لب زمزمه می کنند
و پیری که شبکلاهش را بروی سر جاجا می کند و
رد گرد و غبار ماشینی که سکوت ده را شکسته
خاطره هایش را مشوش می سازد
۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه
درباره کسانی که در زندگی ام تا ثیر گذار بوده اند
همین جوری به ذهنم رسید.شایدم جای خوندم.وبلاگی چیزی.توی زندگی آدم یه کسایی هستند که تاثیرات عمیقی روی آدم میذارن.شایدم یه کتاب یا موسیقی یا هر چیز دیگه.خوب بذار فکر کنم. فعلن که آقای بسطامی دبیر ریاضی دوم و سوم راهنمایی بدجوری تو ذهنم حک شده.قبلش رو نمیدونم.شایدم الان یادم نیست. توی کلاس دوم cبودیم.قد بلند با هیکل تنومند.کمی از موهاش سفید شده بود.بچه ها میگفتن جوونیهاش بوکسور بوده.دبیر ریاضی بود.گمون نکنم تو مدرسه از ریاضی سخت ترم باشه.همیشه آروم بود.عجیب به دلش می نشست.مث هیچ معلم ریاضی دیگه ایی نبود.از قضا با حضور کرمی چاخان.ناصر رتیل.احمدیان فنر ،رضا سر سرخ و شهرام و گروه دیگه ایی از اراذل کلاس ما .کلاس ما مفتخر به خفن ترین کلاس مدرسه بود.همین و بس که سه تا از بچه ها درگیری فیزیکی با دبیر ادبیات،اجتماعی و علوم داشتن. اما دبیر ریاضی یه چیز دیگه ایی بود.مخ همه رو پیاده کرده بود.آمیزه ایی از جذبه و مهربانی.سال سوم بودیم.امتحان ریاضی بین سه کلاس به صورت مشترک برگزار شد. طراحش هم معلم ریاضی ما بسطامی بود.خوب نوشته بودم.اما فکرش رو نمی کردم 19.5بشم.من بیشترین نمره رو تو سه کلاس گرفته بودم.نیم نمره هم ارفاق کرد شدم بیست.و از اون روز تا النی که این پست رو می نویسم هنوز بیست نگرفتم.همون یکی.اونم سوم راهنمایی.اونم درس ریاضی.داشت یادم می رفت.اون امتحان رو خوب یادمه.سوالات رو که پخش کرد بعد از چند دقیقه رفت دفتر.دیگه هم نیومد تا آخر زنگ.هیچکس پچ پچ نکرد.شاید یواشکی ورقه های همدیگه رو نگاه کرده بودیم.اما همه ساکت بودن.همه سرشون تو ورقه امتحان.آروم.کلاس ما خفن ترین کلاس بود.یادش به خیر آقای بسطامی...
۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه
فرنی و زویی
عارف میگه حتی لازم نیس به چیزی که می گی فکر کنی. در واقع در آغاز فقط کمیت لازمه. بعد کمیت خودش به کیفیت تبدیل میشه.با نیروی خودش یا چیزی شبیه اون. .. خدا رو می بینی.چیزی در غیر مادی ترین قسمت قلبت – یعنی همون جایی که هندوها می گن آتمن قرار داره،... فقط از من نپرس خدا کی یا چی هس.من حتی نمی دونم اون وجود داره یا نه... (فرنی و زویی؛دی.جی.سالینجر؛برگردان امید نیک فرجام؛نشر نیلا)
۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه
گم شدن
گاهی وقت ها آدم گم میشه. برای من که خیلی اتفاق افتاده.اینکه گم بشم. اینکه ندونم کجام. اینکه ندونم کجا میرم. چیز عجیبیه. شایدم اصلاً عجیب نیست. شایدم درستش این باشه که آدم بیشتر موقعه ها گم میشه. مث یه بچه . مث یه بچه که نمیدونه داره کجا میره و وقتی به خودش میاد نمدونه کجاست. نمیدونم چیز خوبیه یا نه. ولی بهرحال اتفاق میفته. اینکه آدم گم بشه. لابد الان که من اینا رو مینویسم پیدا شم یا درست تر بگم گم نشدم. زمان میگذره میگذره و هی میگذره و تو باور نداری. روزا هی عوض میشن. ماهها پشت هم میان و میرن و آدم باور نداره. چی میشه که آدم باورش میشه. اینکه یه اتفاقی افتاده. اینکه تا حواسش نبوده یکی دو سه دفعه یا حتی بیشتر ساعت شنی رو بالا و پایین کرده. چی میشه آدم باورش میشه. لابد یه روز که حواسش نیست و تو آیینه به خودش نگاه میکنه. یا وقتی دراز کشیده میبینه شکمش قلنبه زده. یا شایدم هیچکدوم از اینا. شاید یه روز که همینطور که به سقف زل زده و داره فکرایی رو که تو سرش داشته و بهشون عمل نکرده رو میشماره. شایدم وقتی که میبینه از آخرین باری که یه کتاب خریده یا یا آلبوم موسیقی درست و حسابی گوش داده. شایدم از این بدتر آخرین باری رو که حوس کرده تنهایی یه پیاده روی بره یادش نمیاد. یا شایدم راه رفتنش نمیاد. اصلاً شایدم گم شدن چیز خوبیه. اینطوری شاید همه چی فابل تحمل تر شه. بهرحال اتفاقی که میفته. گمونم دفترچه خاطرات رو زمانی آدم توش چیزی مینویسه که حواسش هست . گم نشده. نمیدونم چندتا آدم دفترچه خاطرات یا چیزی شبیه به اون دارن. اما هر وقت سه ماه شیش ماه یا بیشتر شد و سراغی ازش نگرفتیم، لابد گم شدیم. نمیدونم گم شدن همون فراموشی یا نه. اما به نظرم میاد یه چیز جدی تری باشه.
۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه
میل به نوشتن
نوشتن برای به خاطر آوردن نیست برای فراموش کردن است
اینو یه دوست توی دفترچه خاطراتم نوشت
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه
ازدحام
روزبیرونی.اینجا خیابان انقلاب است.تونل های بی آر تی خودنمایی می کند.اینجا قلب ازدحام است.اتوبوس توقف می کند و آدم ها از داخل کپسول فشار می آیند بیرون.اینجا قلب ازدحام است.
روزبیرونی.اینجا میدان امام حسین است.ازدحام آدم ها،اتوبوس ها،مغازه ها،دستفروشها،آلودگی،بی نظمی،اغتشاش بصری،توده های سرگردان و هر چیز نازیبای دیگر
اینجا میدان امام حسین است.
شب بیرونی. اینجا میدان امام حسین است. مغازه ها بسته اند جز تک و توکی.آدم ها رفته اند جز تک و توکی.بساط شب برپاست.کفش های دست دوم. نوار کاست های قدیمی.چیزهای زیر زیرکی. تیپ های دهه پنجاهی.تاریکی.خیابان های خالی.اینجا قلب تهران است
ازدحام خود زمینه ایی برای بی نظمیست.مخصوصاً اگر با آلودگی،در هم ریخته گی و اغتشاش ذهنی و بصری همراه باشد.در این وضعیت همه پیز بی معنا به نظر می رسد.حتی آن یک ذره قانونمندی
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه
گفتارهایی از پیر سرخ پوست
انسان تنها نشسته بود
با غم و اندوهی فراوان
همه حیوانات دور او جمع شدند و گفتند
ما دوست نداریم تو را غمگین ببینیم
هر آرزویی داری بگو تا ما برآورده کنیم
انسان گفت به من قدرت بینایی عمیق بدهید
کرکس گفت بینایی من مال تو
انسان گفت می خواهم نیرومند باشم
پلنگ گفت مانند من نیرومند خواهی شد
انسان گفت می خواهم اسرار زمین را بدانم
مار گفت نشانت خواهم داد
سپس همه حیوانات رفتند
و وقتی انسان همه هدایا را گرفت
رفت
و آنگاه جغد به بقیه حیوانات گفت
انسان دیگر خیلی چیزها را می داند و قادر است کارهای زیادی بکند
ناگهان من ترسیدم
گوزن گفت انسان به آنچه می خواست رسید
آیا دیگر غمگین نخواهد بود؟
جغد گفت نه
حفره ای در درون انسان دیدم
اشتیاق و حرصی شگرف که کسی را یارای پر کردن آن حفره نیست
همان چیزی که او را غمگین خواهد ساخت
حرص او بیشتر و بیشتر خواهد شد
تا روزی که دنیا خواهد گفت
من دیگر چیزی ندارم به تو ببخشم
همه چیز تمام شده است
دیالوگ های پیر سرخپوست از فیلم آپوکالیپتو ساخته مل گیبسون
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه
اندر حکایت نمایشگاه بومی کتاب
همه چیزی در این ملک رنگی باژگونه دارد.و نمایشگاه کتاب نیز از این قاعده خارج . سیاحان سرزمین ها و بادهای دور حکایت آورده اند که نمایشگاه کتاب جایست محض نمایش دیدن و حضی برگرفتن.قراری بستن و نقد و برنامه ایی تدارک دیدن از آن گونه که در بلاد ژرمن در بادیه فرانکفورت. که هر بار به نام ادبیات و فرهنگ ویژه ایی مزین و اما نمایشگاه و صد البته فروشگاه ما، ناشرانی لاغر و نحیف، فضایی محقر،چشم اندازی عبوس،دالان هایی تنگ،کتاب هایی بی پی و رنگ، مکانی بی نسبت ، بازدیدکنندگانی فله ایی، نه سایه ایی و نه سایبانی، نه آبی و چشم اندازی به راستی که مر مرا همین شایسته بود دالانی تنگ و وسعی به غایت کم رمق براستی که در بومی سازی هر آنچه در انجام آن عاجزیم به توانمندی رسیده ایم.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه
فلسفه زندگی
۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه
متن دفاعیه رضا شصت چی در دادگاه(مرد هزار چهره)
مرد هزار چهره و فرجام آن
۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه
مرد هزار چهره و مسئله دریافت مخاطب 2
۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه
مهران مدیری؛ مرد هزارچهره و داستان روشنفکری(1)
۱۳۸۷ فروردین ۱۰, شنبه
سال پیش
بهترین های تاریخ موسیقی
۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه
۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سهشنبه
خدا و حقوق بازنشستگی
۱۳۸۶ بهمن ۳۰, سهشنبه
پایگاه تاریخ و تمدن ایران بزرگ
۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه
کتاب های الکترونیکی
۱۳۸۶ بهمن ۱۶, سهشنبه
جمع قرآن و حافظ و مولوی و سعدی و فردوسی در recent
۱۳۸۶ بهمن ۱۵, دوشنبه
آزادی!
۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه
ترانهی بزرگ ترين آرزو
۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه
غازها یا عقاب ها
۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه
گوگل خان متشکریم؛در حاشیه فارسی شدن بلاگر
۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه
نامه های بچه ها به خدا
اجين
برگرفته از کتاب نامه های بچه ها به خدا
۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه
با عشق ، خدا
ظهر یك روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه ای را دید كه نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ی داخل آن را خواند : امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات كنم. 'با عشق، خدا ' امیلی همان طور كه با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا می خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمی نبود. در همین فكر ها بود كه ناگهان كابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، كه چیزی برای پذیرایی ندارم ! پس نگاهی به كیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یك قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید كه از سرما می لرزیدند . مرد فقیر به امیلی گفت: 'خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امكان دارد به ما كمكی كنید؟ ' امیلی جواب داد: 'متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام ' مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند . همانطور كه مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دوید: ' آقا، خانم، خواهش می كنم صبر كنید. ' وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ نها داد و بعد كتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برایش دعا كرد . وقتی امیلی به خانه رسید، یك لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور كه در را باز می كرد، پاكت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز كرد : امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و كت زیبایت متشكرم ، ' با عشق ، خدا این داستان رو یکی از دوستان میل کرده بود. دیدم جالبه اینجا آوردمش.اگر کسی نویسنده آن را می شناسد بگوید که اضافه کنم '
۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه
برای مهران قاسمی و شکفتنش در سی سالگی
۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه
قلبی از نان
در نانوایی قلبی از نان دیدم
بزرگ،گرم و معطر
و اندیشیدم
اگر قلبی از نان داشتم
چه بسیار کودک می توانستند آن را بخورند
برای تو دوست من که گرسنه ای
برای تو یک لقمه از قلب نانی ام
و برای تو،و برای تو و برای تو
دوستت دارم گفتن
به کودکی که گرسنه است و هراسان
کافی نیست
اگر کودکی را گریان ببینی
طفلکی گفتن کافی نیست
اگر قلب من از نان بود
چه بسیار کودکان می توانستند از آن بخورند
و شما که فرمان می دهید
منتظر چه هستید
چرا بمب هایی از نان نمی سازید
که در پایان هر جنگ، هر سرباز
با سبدی از بمب های زرین و معطر
شادان به خانه اش برگردد
اما این رویایی ست
و آن که گرسنه است هنوز می گرید
اگر قلب من از نان بود
لیلا ابراهیم سمعان، 10 ساله از لبنان
«مسابقه شعر جهانی کودک، برگزار شده از سوی یونسکو»
برگرفته از مجله نگاه نو – فروردین و اردیبهشت 1372
۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه
چکمه
صبح بود. صبح زود. سر کوچه منتظر سرویس مدرسه بودیم. برف سنگینی آمده بود. تا زیر زانو. یک خورده برف بازی کرده بودیم و حالا برف در دستکش های کاموایمان نفوذ کرده بود. مینی بوس مدرسه دیر کرده بود. بعد از کلی بحث و جدل تصمیم گرفتیم پیاده به مدرسه برویم.
در حالیکه بینیمان حسابی سرخ شده بود و آب دماغمان جاری به مدرسه رسیدیم. سوت و کور بود. حیاط بزرگ آن را طی کردیم تا رسیدیم به پله های ورودی مدرسه. ناظم که انگار از دفتر ما را دیده بود، عین جن بر ما ظاهر شد و گفت: اینجا چکار می کنید؟ مگر نمی دانید امروز مدرسه تعطیل است. سعید گفت: آقا رادیو اعلام نکرد. ممد گفت: آقا سرویس نیامد پیاده تا اینجا اومدیم. ناظم که وضع نزار ما را دید گفت: خوب حالا برید توی یکی از کلاس ها و کمی خودتون رو گرو کنید. بعدش هم زود برید.
کفش هامون حسابی خیش شده بود. شعله بخاری نفتی رو زدیم آخر. فقط ممد که یه جفت چکمه لاستیکی پوشیده بود خوش بحالش شده بود. فرضی دوستم که اسمش فضل الله بود ما که نه همه بهش میگفتند فرضی کتانی اش را درآورد تکیه داد به بخاری که کمی خشک شود. سرما از یادمون رفته بود و هرکس تکه ایی گچ گرفته بود بروی تخته هنرنمایی می کرد. همینطور سرگرم بودیم و مسخره بازی در می آوردیم که سر و کله ناظم پیدا شد. داد زد: حیدری گچو بزار سر جاش. چرا کفشات پات نیست. جهانگیری از روی نیمکت بیا پایین. این بوی چیه؟ کیف هاتون رو بردارید برید بیرون.
منو ممد و سعید کیفمون رو برداشتیم بیایم بیرون، فرضی هم یه لنگ کفشش رو که کنار بخاری بود گرفت دست که بپوشد که یکدفعه با یه صدای که جیغ و داد و گریه با هم قاتی شده بود گفت: آقا کفشم سوخت. کفشم چسبیده به بخاری. ناظم که کنار در وایساده بود داد کشید: خاک بر سرت. بوی سوختگی کفش توِ. ببین چکار کردی. چرا کفشت رو چسبوندی به بخاری. کفش فرضی از این زیره لاستیکی های کلفت بود. یه چیزی شبیه این اسپورتکس های که تو کفش ملی میفروشند. نوک کفش ذوب شده بود. بی اختیار خنده مون گرفته بود. از مدرسه تا خونه ما به کفش های فرضی می خندیدیم مسخره اش می کردیم و اون هم دنبالمون می کرد و با لگد ما رو می زد. فردا فرضی هم مثل ممد با چکمه اومده بود مدرسه.
۱۳۸۶ دی ۱۱, سهشنبه
سال 2007 هم تمام شد و رفت
دبیرستان که بودم سال های میلادی از اونجایی برام اهمیت داشت که ببینم مثلاً جام جهانی فوتبال کیه. چقد دیگه مونده. کی مقدماتی شروع میشه. المپیک کیه و از اینجور چیزها. اینهمه چیزهای مسخره حفظ کردیم که به کارمون نیومد، یه بار نشد این 12 ماه میلادی رو حفظ کنیم؛ بلکه یه جایی به درد خورد. هنوزم که هنوزه برای اینکه سردر بیارم توی چه ماه میلادی هستیم میرم سراغ روزنامه. جالب که در همه ملل تاریخ نسبتی دینی داره. تولد مسیح، هجرت محمد، تولد موسی و ... بقیه اش رو نمی دونم. ولی این نشان از اهمیت دین داره. به هر حال اگه روزی همه بشیریت هم بی دین شن این نمادها هنوز هست. خوب 2006 جام جهانی بود... الان 2008...پس دو سال دیگه مونده تا جام جهانی...