چهار راه ولی عصر بودم.روز روشن و آفتابی.آنقدر که بشود تا آنجا که چشم کار می کند؛ دید .چهارراه ولی عصر بودیم.پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم.من و خیلی های دیگر.آدم ها و ماشین ها.زل زده بودیم به عددهای روی تابلو که روی 7متوقف شده بود.در توافقی پنهانی آرام آرام داخل خیابان می شدیم.چشممان به تابلو بود.چراغ قرمز که بی تابی ما را دیده بود،کوتاه آمد.هفت شش پنج چهار سه دو یک.آنقدر سریع که ما همه آدم های بی تاب به هم پیچیده بودیم.آدم ها لای ماشین ها.ماشین ها لای ماشین های دیگر.چراغ سبز شده بود و انگار ما همه یعنی ماشین ها و آدم ها غافلگیر شده بودیم.همه آنهایی که فکر می کردند این هفت ثانیه تمام نمی شود.ماشین ها و آدم ها.توی این گیر و دار یک موجود دیگر هم غافلگیر شده بود.مثل ما.شاید فقط من متوجه شدم.چون که الان دارم این را برای شما بازگو می کنم.تصور حمل آن کیسه برای من محال است.راستش کیسه اصطلاحی غلط انداز است.گونی بود.از این نایلونی ها.حاشیه می روم.تا حالا فردی را که گونی بزرگی را بر دوش می کشد پر از چیزهای بدردبخور دیده اید.بعضی به آنها می گویند زباله دزد.توی آن وقت روز حسابی کیسه اش پر بود.لابد روز خوبی داشته.از هیجان روایت کاسته شد.از من بپذیرید که باید همه شخصیت های داستانم را معرفی کنم.اگر چه این یک داستان مینیمالیستی است.دوباره برگردیم به همان نقطه اول.کجا بودیم.آهان.چهارراه ولی عصر.آدم ها و ماشین هایی که در یک غافلگیری که روزی 60بار رخ می دهد و هنوز به آن عادت نکرده ایم.وپسری با یک گونی زباله بر دوش.او هم غافلگیر شده بود.در آن لحظه غافلگیری که مثل موج انفجار دچار حالت خلسه واری شده بودم تمام نگاهم به آن پسر بود.جا خورده بو.انتظار داشت به آرامی و بدون اینکه زیاد جلب توجه کند چهارراه را رد کند.چهارراه ولی عصر.او هم گیر افتاد.گیج هم شد.مثل ما و البته ناگهان همه نگاه ها متوجه اش شد.پسری کوچک که زیر کیسه بزرگش دیده نمی شد.و حالا همه او را دیده بودند.آن وسط.مثل سوسکی که داخل توالت در آن تاریکی سرگرم است که ناگهان شما لامپ را روشن می کنید.هانقدر دستپاچه .که نداند کدام طرف راه گریز است و اشتباهی سمت شما بیاید و شما هم ترس ورتان دارد و دمپایی را حواله اش کنید و بهش نخورد و جستی بزند به یک تاریکی .حالا این تاریکی می خواهد پشت سطل زباله باشد یا درون آبراه توالت .همان جای که ظن داری سوسک ها از آنجا می آیند.به هر حال سوسک جسته است.لابد دارد نفسی چاق می کند.پسرک هم نبود.من هم مثل تام هنکس توی نجات سرباز رایان که پس از پیاده شدن از قایق جنگی برای لحظاتی دچار موج انفجار شده بود،شده بودم.من هم بایستی از مهلکه می گریختم.مهلکه ایی که با هم بوجودش آورده بودیم.یا شاید تویش افتاده بودیم.من و آدم های دیگر و ماشین ها و چراغ راهنمایی و آن پسر با گونی زباله ایی بر دوش.شایدهم بیخودی به خودم دلداری دادم.شاید هیچ جنگی در کار نبود.اصلن تام هنکسی در کار نبود.فقط آدم ها بودند و ماشین ها و پسری با گونی زباله بر دوش .چهارراه ولی عصر بود.
۱۳۸۷ آذر ۵, سهشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه
زنان ایل
با قلب های صاف شان
با دست های که در پیوند با زمین است و افتاده
در کمرکش رشته کوههای بهم بافته
همچون گیسوان زنان ایل
بر کمرکش کوهسار
با هلهله شبان که گله را به سوی سیاه چادر می خواند
و دخترکانی که با چهره آفتاب سوخته
ترانه ایی را به وقت برداشت خرمن زیر لب زمزمه می کنند
و پیری که شبکلاهش را بروی سر جاجا می کند و
رد گرد و غبار ماشینی که سکوت ده را شکسته
خاطره هایش را مشوش می سازد
اشتراک در:
پستها (Atom)