۱۳۸۶ بهمن ۷, یکشنبه
ترانهی بزرگ ترين آرزو
۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه
غازها یا عقاب ها
۱۳۸۶ دی ۲۹, شنبه
گوگل خان متشکریم؛در حاشیه فارسی شدن بلاگر
۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه
نامه های بچه ها به خدا
اجين
برگرفته از کتاب نامه های بچه ها به خدا
۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه
با عشق ، خدا
ظهر یك روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه ای را دید كه نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاكت نوشته شده بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ی داخل آن را خواند : امیلی عزیز، عصر امروز به خانه ی تو می آیم تا تو را ملاقات كنم. 'با عشق، خدا ' امیلی همان طور كه با دستهای لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا می خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم مهمی نبود. در همین فكر ها بود كه ناگهان كابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، كه چیزی برای پذیرایی ندارم ! پس نگاهی به كیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یك قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید كه از سرما می لرزیدند . مرد فقیر به امیلی گفت: 'خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امكان دارد به ما كمكی كنید؟ ' امیلی جواب داد: 'متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام ' مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشكرم» و بعد دستش را روی شانه های همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند . همانطور كه مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس كرد. به سرعت دنبال آنها دوید: ' آقا، خانم، خواهش می كنم صبر كنید. ' وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آ نها داد و بعد كتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشكر كرد و برایش دعا كرد . وقتی امیلی به خانه رسید، یك لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همانطور كه در را باز می كرد، پاكت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز كرد : امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و كت زیبایت متشكرم ، ' با عشق ، خدا این داستان رو یکی از دوستان میل کرده بود. دیدم جالبه اینجا آوردمش.اگر کسی نویسنده آن را می شناسد بگوید که اضافه کنم '
۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه
برای مهران قاسمی و شکفتنش در سی سالگی
۱۳۸۶ دی ۱۹, چهارشنبه
قلبی از نان
در نانوایی قلبی از نان دیدم
بزرگ،گرم و معطر
و اندیشیدم
اگر قلبی از نان داشتم
چه بسیار کودک می توانستند آن را بخورند
برای تو دوست من که گرسنه ای
برای تو یک لقمه از قلب نانی ام
و برای تو،و برای تو و برای تو
دوستت دارم گفتن
به کودکی که گرسنه است و هراسان
کافی نیست
اگر کودکی را گریان ببینی
طفلکی گفتن کافی نیست
اگر قلب من از نان بود
چه بسیار کودکان می توانستند از آن بخورند
و شما که فرمان می دهید
منتظر چه هستید
چرا بمب هایی از نان نمی سازید
که در پایان هر جنگ، هر سرباز
با سبدی از بمب های زرین و معطر
شادان به خانه اش برگردد
اما این رویایی ست
و آن که گرسنه است هنوز می گرید
اگر قلب من از نان بود
لیلا ابراهیم سمعان، 10 ساله از لبنان
«مسابقه شعر جهانی کودک، برگزار شده از سوی یونسکو»
برگرفته از مجله نگاه نو – فروردین و اردیبهشت 1372
۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه
چکمه
صبح بود. صبح زود. سر کوچه منتظر سرویس مدرسه بودیم. برف سنگینی آمده بود. تا زیر زانو. یک خورده برف بازی کرده بودیم و حالا برف در دستکش های کاموایمان نفوذ کرده بود. مینی بوس مدرسه دیر کرده بود. بعد از کلی بحث و جدل تصمیم گرفتیم پیاده به مدرسه برویم.
در حالیکه بینیمان حسابی سرخ شده بود و آب دماغمان جاری به مدرسه رسیدیم. سوت و کور بود. حیاط بزرگ آن را طی کردیم تا رسیدیم به پله های ورودی مدرسه. ناظم که انگار از دفتر ما را دیده بود، عین جن بر ما ظاهر شد و گفت: اینجا چکار می کنید؟ مگر نمی دانید امروز مدرسه تعطیل است. سعید گفت: آقا رادیو اعلام نکرد. ممد گفت: آقا سرویس نیامد پیاده تا اینجا اومدیم. ناظم که وضع نزار ما را دید گفت: خوب حالا برید توی یکی از کلاس ها و کمی خودتون رو گرو کنید. بعدش هم زود برید.
کفش هامون حسابی خیش شده بود. شعله بخاری نفتی رو زدیم آخر. فقط ممد که یه جفت چکمه لاستیکی پوشیده بود خوش بحالش شده بود. فرضی دوستم که اسمش فضل الله بود ما که نه همه بهش میگفتند فرضی کتانی اش را درآورد تکیه داد به بخاری که کمی خشک شود. سرما از یادمون رفته بود و هرکس تکه ایی گچ گرفته بود بروی تخته هنرنمایی می کرد. همینطور سرگرم بودیم و مسخره بازی در می آوردیم که سر و کله ناظم پیدا شد. داد زد: حیدری گچو بزار سر جاش. چرا کفشات پات نیست. جهانگیری از روی نیمکت بیا پایین. این بوی چیه؟ کیف هاتون رو بردارید برید بیرون.
منو ممد و سعید کیفمون رو برداشتیم بیایم بیرون، فرضی هم یه لنگ کفشش رو که کنار بخاری بود گرفت دست که بپوشد که یکدفعه با یه صدای که جیغ و داد و گریه با هم قاتی شده بود گفت: آقا کفشم سوخت. کفشم چسبیده به بخاری. ناظم که کنار در وایساده بود داد کشید: خاک بر سرت. بوی سوختگی کفش توِ. ببین چکار کردی. چرا کفشت رو چسبوندی به بخاری. کفش فرضی از این زیره لاستیکی های کلفت بود. یه چیزی شبیه این اسپورتکس های که تو کفش ملی میفروشند. نوک کفش ذوب شده بود. بی اختیار خنده مون گرفته بود. از مدرسه تا خونه ما به کفش های فرضی می خندیدیم مسخره اش می کردیم و اون هم دنبالمون می کرد و با لگد ما رو می زد. فردا فرضی هم مثل ممد با چکمه اومده بود مدرسه.
۱۳۸۶ دی ۱۱, سهشنبه
سال 2007 هم تمام شد و رفت
دبیرستان که بودم سال های میلادی از اونجایی برام اهمیت داشت که ببینم مثلاً جام جهانی فوتبال کیه. چقد دیگه مونده. کی مقدماتی شروع میشه. المپیک کیه و از اینجور چیزها. اینهمه چیزهای مسخره حفظ کردیم که به کارمون نیومد، یه بار نشد این 12 ماه میلادی رو حفظ کنیم؛ بلکه یه جایی به درد خورد. هنوزم که هنوزه برای اینکه سردر بیارم توی چه ماه میلادی هستیم میرم سراغ روزنامه. جالب که در همه ملل تاریخ نسبتی دینی داره. تولد مسیح، هجرت محمد، تولد موسی و ... بقیه اش رو نمی دونم. ولی این نشان از اهمیت دین داره. به هر حال اگه روزی همه بشیریت هم بی دین شن این نمادها هنوز هست. خوب 2006 جام جهانی بود... الان 2008...پس دو سال دیگه مونده تا جام جهانی...