صبح بود. صبح زود. سر کوچه منتظر سرویس مدرسه بودیم. برف سنگینی آمده بود. تا زیر زانو. یک خورده برف بازی کرده بودیم و حالا برف در دستکش های کاموایمان نفوذ کرده بود. مینی بوس مدرسه دیر کرده بود. بعد از کلی بحث و جدل تصمیم گرفتیم پیاده به مدرسه برویم.
در حالیکه بینیمان حسابی سرخ شده بود و آب دماغمان جاری به مدرسه رسیدیم. سوت و کور بود. حیاط بزرگ آن را طی کردیم تا رسیدیم به پله های ورودی مدرسه. ناظم که انگار از دفتر ما را دیده بود، عین جن بر ما ظاهر شد و گفت: اینجا چکار می کنید؟ مگر نمی دانید امروز مدرسه تعطیل است. سعید گفت: آقا رادیو اعلام نکرد. ممد گفت: آقا سرویس نیامد پیاده تا اینجا اومدیم. ناظم که وضع نزار ما را دید گفت: خوب حالا برید توی یکی از کلاس ها و کمی خودتون رو گرو کنید. بعدش هم زود برید.
کفش هامون حسابی خیش شده بود. شعله بخاری نفتی رو زدیم آخر. فقط ممد که یه جفت چکمه لاستیکی پوشیده بود خوش بحالش شده بود. فرضی دوستم که اسمش فضل الله بود ما که نه همه بهش میگفتند فرضی کتانی اش را درآورد تکیه داد به بخاری که کمی خشک شود. سرما از یادمون رفته بود و هرکس تکه ایی گچ گرفته بود بروی تخته هنرنمایی می کرد. همینطور سرگرم بودیم و مسخره بازی در می آوردیم که سر و کله ناظم پیدا شد. داد زد: حیدری گچو بزار سر جاش. چرا کفشات پات نیست. جهانگیری از روی نیمکت بیا پایین. این بوی چیه؟ کیف هاتون رو بردارید برید بیرون.
منو ممد و سعید کیفمون رو برداشتیم بیایم بیرون، فرضی هم یه لنگ کفشش رو که کنار بخاری بود گرفت دست که بپوشد که یکدفعه با یه صدای که جیغ و داد و گریه با هم قاتی شده بود گفت: آقا کفشم سوخت. کفشم چسبیده به بخاری. ناظم که کنار در وایساده بود داد کشید: خاک بر سرت. بوی سوختگی کفش توِ. ببین چکار کردی. چرا کفشت رو چسبوندی به بخاری. کفش فرضی از این زیره لاستیکی های کلفت بود. یه چیزی شبیه این اسپورتکس های که تو کفش ملی میفروشند. نوک کفش ذوب شده بود. بی اختیار خنده مون گرفته بود. از مدرسه تا خونه ما به کفش های فرضی می خندیدیم مسخره اش می کردیم و اون هم دنبالمون می کرد و با لگد ما رو می زد. فردا فرضی هم مثل ممد با چکمه اومده بود مدرسه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر