دو سه روزی بود که اونا رو می دیدم. تکیه می زدن به دیوار اتاقک بیرون مترو و خیلی آروم و زیر لبی با هم حرف زدن. حرف زدنشون اصلاً شکل حرف زدن دو تا همکار نبود. سرشون رو انداخته بودن پایین،گاهی هم به جلو نگاه میکردن. دستاشون رو از پشت قلاب کرده بودن بهم و تکیه داده بودن به دیوار. اما انگار چیزی نمی دیدن. توی اون فاصله ایی که اونا سرگرم حرف زدن بودن، دیگه به کسی گیری داده نمی شد. یعنی دیگه کسی نبود که گیر بده. وقتی پلیس هاعاشق می شوند ...
۵ نظر:
salam
baba blogspot! baba metro! baba weblog!
hala mage polica del nadaran? mage rooznamenegara ashegh nemishan?!!
vali webloget kheyli ghashange chera zoodtar roo nakarde boodi?! ha?ha?ha?
bloge manam ke nayumadi indafe! bashe badan bahat hesab minomayam!
http://nazerikh.persianblog.ir
linke manam bezar too bloget dige
سلام،
مرسی از نظرتون. راستش من يه کم زيادی تنبلم تو نوشتن!
ارسال یک نظر