۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

گم شدن

گاهی وقت ها آدم گم میشه. برای من که خیلی اتفاق افتاده.اینکه گم بشم. اینکه ندونم کجام. اینکه ندونم کجا میرم. چیز عجیبیه. شایدم اصلاً عجیب نیست. شایدم درستش این باشه که آدم بیشتر موقعه ها گم میشه. مث یه بچه . مث یه بچه که نمیدونه داره کجا میره و وقتی به خودش میاد نمدونه کجاست. نمیدونم چیز خوبیه یا نه. ولی بهرحال اتفاق میفته. اینکه آدم گم بشه. لابد الان که من اینا رو مینویسم پیدا شم یا درست تر بگم گم نشدم. زمان میگذره میگذره و هی میگذره و تو باور نداری. روزا هی عوض میشن. ماهها پشت هم میان و میرن و آدم باور نداره. چی میشه که آدم باورش میشه. اینکه یه اتفاقی افتاده. اینکه تا حواسش نبوده یکی دو سه دفعه یا حتی بیشتر ساعت شنی رو بالا و پایین کرده. چی میشه آدم باورش میشه. لابد یه روز که حواسش نیست و تو آیینه به خودش نگاه میکنه. یا وقتی دراز کشیده میبینه شکمش قلنبه زده. یا شایدم هیچکدوم از اینا. شاید یه روز که همینطور که به سقف زل زده و داره فکرایی رو که تو سرش داشته و بهشون عمل نکرده رو میشماره. شایدم وقتی که میبینه از آخرین باری که یه کتاب خریده یا یا آلبوم موسیقی درست و حسابی گوش داده. شایدم از این بدتر آخرین باری رو که حوس کرده تنهایی یه پیاده روی بره یادش نمیاد. یا شایدم راه رفتنش نمیاد. اصلاً شایدم گم شدن چیز خوبیه. اینطوری شاید همه چی فابل تحمل تر شه. بهرحال اتفاقی که میفته. گمونم دفترچه خاطرات رو زمانی آدم توش چیزی مینویسه که حواسش هست . گم نشده. نمیدونم چندتا آدم دفترچه خاطرات یا چیزی شبیه به اون دارن. اما هر وقت سه ماه شیش ماه یا بیشتر شد و سراغی ازش نگرفتیم، لابد گم شدیم. نمیدونم گم شدن همون فراموشی یا نه. اما به نظرم میاد یه چیز جدی تری باشه.

۱ نظر:

Unknown گفت...

مادر بزرگم زماني تصميم گرفت گم بشه و گم شد. نتونستيم پيداش كنيم تا وقتي مرد. اون هيچكدوم از ماها رو به خاطر نداشت جز عشقي كه نيم قرن قبل تر كشته شده بود!!
مادر بزرگم خواست و تصميم گرفت و گم شد. اين روزها منم فكر ميكنم چه خوبه گم شدن. منم دارم گم ميشم. منم دوست ندارم پيدا بشم. گم شدن هم دنيايي داره