بالاخره صدای آژیر آمبولانس بگوشم رسید. قند تو دلم آب شد. احتمالاً یه چند ساعت بیشتر زنده می موندم. داشتم مث فیلما با خودم فکر می کردم... آه اگر فقط یک روز ... فقط یک روز دیگه به من فرصت میدادن... آمبولانس دیگه اونقدر نزدیک بود که آژیرش یه مرده رو زنده کنه. سریع دو نفر با یه برانکارد اومدن بالای سرم... آقا لطفاً اجازه بدید... کنار لطفاً... خدا میدونه چقدر طول کشید تا از لای این جمعیت علاف تونستن رد بشن. حالا من روی برانکارد بودم. و اونها هم سعی میکردن منو از لای ماشین ها رد کنن تا برسیم به آمبولانس. .. آمبولانس راه افتاد ، یعنی راه که نیفتاد . سعی داشت راه بیفته؛ چون توی ترافیک گیر کرده بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر