۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

قلبم را بکاو

قلبم را بکاو

چیزی در آن نهان کرده ام

قلبم را بکاو

دانه گیاهان یکساله و رستنی در سطح است

و دانه درختان تناور در اعماق

به جستجوی چیزی

اعماق را بکاو

نگو که چیزی وجود ندارد

نگو که ارزش آن را ندارد

همه چیز در اولین برخورد نیست

غواص به جستجوی مروارید به اعماق می رود

اگر چه بسیار بار جز صدف های بی ارزش چیزی نمی یابد

اما

تنها با کاویدن بسیار است که آن چیز با ارزش به دست می آید

هر چیز آسان بهترین نیست

قلبم را بکاو

چیزی در آن نهان کرده ام

به وقتش خواهم گفت

۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

وقتی دل و روده آدم میریزه رو زمین - قسمت دوم

بالاخره صدای آژیر آمبولانس بگوشم رسید. قند تو دلم آب شد. احتمالاً یه چند ساعت بیشتر زنده می موندم. داشتم مث فیلما با خودم فکر می کردم... آه اگر فقط یک روز ... فقط یک روز دیگه به من فرصت میدادن... آمبولانس دیگه اونقدر نزدیک بود که آژیرش یه مرده رو زنده کنه. سریع دو نفر با یه برانکارد اومدن بالای سرم... آقا لطفاً اجازه بدید... کنار لطفاً... خدا میدونه چقدر طول کشید تا از لای این جمعیت علاف تونستن رد بشن. حالا من روی برانکارد بودم. و اونها هم سعی میکردن منو از لای ماشین ها رد کنن تا برسیم به آمبولانس. .. آمبولانس راه افتاد ، یعنی راه که نیفتاد . سعی داشت راه بیفته؛ چون توی ترافیک گیر کرده بود...

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

فقط سی متر ... یه خونه سی متری ... فقط سی متر

بقل دستیم که بلند شد زود اومد نشست کنارم جلوی موهاش ریخته بود، یه تی شرت راه راه و یه شلوار جین پاش بود. انگشتاش از فرط کار با مواد روغنی مثل گریس و ... سیاه شده بود. از اون سیاهی هایی که هی چسفیدکننده ای نمی تونه اون رو به حالت اولش برگردنه. هنوز چند لحظه نگذشته بود که شروع کرد به صحبت کردن. یه واحد سی متری ... یه واحد سی متری اگه آدم داشته باشه ... منم ساکت وایساده بودم نگاهش می کردم. ادامه داد: آقا دولت ما دولت نیست ... سی متر. فقط سی متر. آقا اجاره نشینی بیچاره مون کرده. سی متر کافیه. هر چی باشه از اجاره نشینی بهتره. بدن آلمانی ها بسازن. مث نواب. فقط سی متر. درسته سی متره ولی هرچی باشه از اجاره نشینی بهتره. بدنش رعشه داشت. مرتب به طور غیر ارادی تکون میخورد. بعد با حسی از لذت یا رویا یا خوش خیالی بقیه پروژ ش رو ترسیم کرد. مجموعه های چند طبق بسازن. عین کولیدور. وارد که میشی چند تا واحد. مرتب با دیوارهای سنگ شده خوشگل. کوچه هاش هم شماره داشته باشه. مث فیلما. کوچه یک ، دو، سه ... نه مث ایران خیابون مهین کوچه شهین. هفت تیر که رسیدیم بهش تذکر دادم که پیاده شه، چون قبلاً تو حرفاش گفت که هفت تیر ایستگاه داره؟ منم پیاده شدم. پشت سرش بودم. تو راه با خودش زمزمه می کرد: فقط سی متر ... یه خونه سی متری ... فقط سی متر

۱۳۸۶ مهر ۱۵, یکشنبه

بالاخره یه روز همه چی تموم میشه

بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی به سقف زل زده بودم با خودم زمزمه می کردم. بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه اینو وقتی به ساعت زل زده بودم با خودم زمزمه می کردم. بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی یه روز تمام نخوابیده بودم با خودم زمزمه می کردم. بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه اینو وقتی که هیچ پولی تو جیبم نبود با خودم زمزمه می کردم بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی پنج بار توی کنکور شرکت کردم و فهمیدم نمیشه قبول شد با خودم زمزمه می کردم بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه اینو وقتی فهمیدم که با تمام وجود می خوندم و همه گوشاشون گرفته بودن بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی فهمیدم که طرف مرتب به ساعتش نگاه می کرد و زورکی لبخند می زد بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی فهمیدم که سه ساعت از قرارمون گذشته بالاخره همه چیز یه روز تموم میشه اینو وقتی یه ماشین داشت می اومد طرفم می خواستم زمزمه کنم بالاخره یه روز همه چی تموم میشه اینو وقتی لای چرخ یه ماشین کله ام له شده بود با خودم زمزمه نمیکردم چون نمی تونستم زمزمه کنم چون همه چی تموم شده بود...

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

زمان جنگ بود دیگر

تکه تخته ای را از جعبه چوبی جدا می کردیم؛ توی کوچه پس کوچه ها می افتادیم دنبال هم. زمان جنگ بود دیگر... بیشتر شب ها توی خواب کابوس می دیدم. می دیدم که عراقی ها با چتر اومدن پایین. توی مدرسه ما. نمی دانم شاید تاثیر فیلم های پارتیزانی و جنگ جهانی دوم بود که زیاد توی تلویزیون پخش می شد. برای اینکه از ترس خوابم ببرد به زور خودم را جا می دادم بین برادرهایم. نمی دانم شاید فکر می کردم اگر گوشه باشم می آیند سر وقتم. عراقی ها را می گویم. توی کوچه ها می افتادیم دنبال هم. از این کوچه به آن کوچه. دست آخر یکی از پشت سر یکدفعه می بستد به رگبار. کز کرده بودی یه گوشه ... مث فیلمها و منتظر دشمن بودی. اما بعضی وقتا غافلگیر می شدی. اونوقت بود که به گلوله بسته می شدی. یا می کشتی یا کشته می شدی. راه سومی نبود. زمان جنگ بود دیگر. حالا میگن زمان دفاع مقدس. زمان ما زمان جنگ بود دیگر... همه چی مون شکل جنگ بود. یادم میاد توی امتحان نقاشی کلاس اول توی مدرسه اسدالله کردی یه تانک کشیده بودم با چندتا سرباز، سعید دوستم کپل رو کشیده بود؛ کپل مدرسه موشها. جنگ همه سلول های سرم رو اشغال کرده بود.همه رو. منم به نوعی جانباز محسوب می‌شوم. جانباز ذهنی. زمان جنگ بود دیگر ...

۱۳۸۶ مهر ۱۰, سه‌شنبه

وقتی دل و روده آدم میریزه رو زمین

از وقتی که اومدم توی این شهر لعنتی با همه چیزش کنار اومدم الا این موتورسوارا. بارها شده یه موتور از فاصله دور داشته میومده اونقدر که بشه دوبار عرض خیابون رو طی کرد، اما من وایسادم تا اون رد شه بعد رفتم. تا اینکه آخرش شد اون چیزی که نباید می شد. .. ظهر بود دو دل بودم توی رفتن و موندن. مدتی بود بد عادت شده بودم. میزدم توی خیابون. هر چه بادا باد. با دندونام داشتم پوست لبم رو می کندم. نگاهم به خیابان بود... پیش خودم گفتم اتوبوس رو که رد کنم رسیدم اونور. همین طور هم شد اما... یکدفعه چشمام جرقه زد... موتوری با تمام سرعت توی اون یه وجب جا... اومد بپیچه شاخ فرمونش شطرق رفت تو شکمم... کوبیده شدم به پرایدی که دو سه متر جلوتر می خواست بریده گی رو دور بزنه....................... همه جا سیاه بود یا لااقل من جایی رو نمی دیدم. یه چیز گرم داشت آروم از گرد نم جُر می گرفت می رفت پایین. صدای بوق و داد و بیداد می اومد. اما نمی دونم چرا خبری از گنجشک های که باید دور سرم مث کارتونا میچرخیدن نبود. شاید اوضاعم خراب تر از اون چیزی بود که گنجشک ها دورش بچرخن. انگار یه شب رو تا صبح روی آسفالت خوابیده بودم. همه جام درد می کرد. یه خورده که گذشت ته مونده مخم که توی تصادف له شده بود مث پی سی های اوراقی داشت می اومد بالا. موتوسواره که انگار مث نمایش های بدلکاری پریده بود روی یه کوپه کارتن بدون اینکه چیزیش بشه افتاده بود یه گوشه، همین که پلیس اومد خودش رو مث بازیکنایی که تمارض به آسیب دیدگی می کنن ولو کرد رو زمین. کماکان من روی زمین ولو بودم. انتظار داشتم مث فیلما نیروی امداد برسه، اما اثری ازشون نبود. حالا پلیس بالای سرم بود... الو اورژانس 115... ما یه مصدوم داریم ... تصادف توی خیابان کریم خان ... نیاز فوری به آمبولانس ... هر کسی یه چیزی می گفت؛ کارش تمومه ... بابا یکی اینو برسونه داره تموم میکنه ... یکی داشت با سرم ور می رفت که پلیس گفت: آقا مصدوم رو حرکت ندین ... یکی دیگه جواب داد: مصدوم کدومه، طرف تلف شد. وقتی هنوز مخم هنگ نکرده بود یادم میاد واژه تلف رو برای حیونا به کار می بردن... لعنت به این شانس ... حالا خوبه خودم دیدم که توی خیابون پشتی یه آمبولانس کنار آتش نشانی پارک کرده ... لعنت به این شانس تا اینجا 500 متر بیشتر فاصله نداره...